آرنور





علاقه من به حکیم عمر خیام ، از تمامی شعرا چند سر و گردن بالاتر است. البته احترام من به فردوسی ، گرچه شاهنامه خوان هم نیستم بی نظیر است .خیام را بیشتر دوست دارم چون خیام نه تنها  صرفا یک شاعر یا یک فیلسوف در لباس شاعر نبوده ، بلکه او یک همه چی دان هست. از نجوم و ریاضی گرفته تا فلسفه و انسان شناسی.بس اشعار او نمود تمام هویت و افکار او بوده است نه صرفا کنار جوی آب و طبیعت سبز نشستن و شعر گفتن. دیگر آنکه ، خیام هر چه میگوید، غالبا تحت اثر تفکر منحصر بفرد خویش هست. تاثیر پذیریی مستقیم از دیگر شعرا و یا مکاتیب مذهبی یا فکری دیگر نداشته است.یعنی تفکر خیام ، تفکر خیام است. تک و خود گونه. در حالی که برای مثال حافظ شیرازی اینچنان خالص و خود گونه نبوده.این دو علت اصلی بود و باقی بماند برای بعد

ما علاوه بر خدمات بزرگ صادق هدایت به این مرز و بوم ، باید قدر دان زحمات وی بابت جمع کردن رباعی های خیام در کتابی به نام ترانه های خیام باشیم.به قول خودش هر کس روزگار را به باده خواری می گذرانده و دو بیت شعری میگفته ، آن را به نام خیام ثبت میکرده. پس از هدایت ، محمد علی فروغی نیز کتابی تحت عنوان رباعیات حکیم خیام نیشابوری منتشر کرد. اما برای خیام شناسی بهتر است با کتاب دمی با خیام از شادروان علی دشتی شروع کرد هرچند معتبر تر از ترانه های خیام از هدایت موجود نمی باشد.


علی دشتی در سه بخش در جست و جوی خیام، در جست و جوی رباعیات و اندیشه سرگردان دایره فکری خیام را اینگونه فرض میکند و شروع به آوردن ابیات و پاسخ گویی به سوالات میکند.

چرا زنده ایم؟چرا آمده ایم؟چرا می رویم؟اساس هستی چیست؟


یک قطره آب بود با دریا شد              یک ذره خاک با زمین یکتا شد

آمد شدن تو اندرین عالم چیست        آمد مگسی پدید و ناپیدا شد



آقا تا ما حرفی میزنیم ، می گویند :

دین را قاطی این ها نکن . دین حسابش جداست .

من نمیدانم ایرانی که داشت زندگی اش را میکرد. شما دین را قاطی همه چی کردید.گفتید دین گفته لباس و پوششت اینگونه باشد.گفتید خورد و خوراکت باید طبق احکام دینی باشد. دین گفته با این پا بیا بیرون .عقلت را زیاد به کار نگیر تا کفر علیه دین نگویی. با بقیه چون کافرند دشمن باش.با دگر دین ها هم مثل کافر ها برخورد کن.مشروب نخور دین گفته است.به حجاب اجباری اعتراض کردیم گفتید خودت لا خواهر ؟حتی پرچم چند هزار ساله مان را هم دینی کردین.گفتیم نیاز جنسی داریم گفتید ورزش کن.اسم کوچه مان شد دینی.اسم خیابان هایمان را هم دینی تر کردین.گفتین حکومت دینی باشد.جدایمان کردید تا همدیگر را تحریک نکنیم. گفتید این ها قوانین دینی ماست تو هم تحت این ها زندگی کن.جیبمان را هم چاپیدین و صحن اضافه کردین و امام زاده باز کردین.با آن هایی که داشتند از دینتان سو استفاده میکردند جنگیدیم ، لقب اوباش را دادید. هر که را دوست داشتیم مرتد و مفسد اعلام کردین.برق امد گفتید صلوات .جان پدران و عموهایمان را هم که درجنگ های دینی تان گرفتید.اسم و فامیلمان را هم دینی کردین.رفتیم تست کار بدهیم گفتید 12 امام را به ترتیب بگو.در مدرسه نماز نمیخواندیم اخراجمان میکردید.راهپیمایی نرفتیم ساندیس هم بهمان ندادید اه.کل تقویم را هم که دینی کردین.تمام ازادی مان هم در انتخاب نوع عزاداری بود.  اگر شمشیر زنی هنوز جریان داشت باید ترویج دین هم میکردیم برایتان.

جوری همه چیز را با دین قاطی کردین که با یک بی دین ،مثل آدمکش ها باید در جامعه رفتار شود. حالا به من بگویید کی اول چیزهارا با هم قاطی کرد؟ 


پ.ن : کاملا محترمانه باز هم میگویم. با درک تفاوت هاست که دوست و عاشق ودر نهایت  انسان می مونیم. شباهت مثل دست و پا ست. سگ گله و گرگ بیابون هم دارند (:


یکی از اخلاقایی بدی که دارم اینه که زبونم گاهی تیز میشه. معمولا هم وقتی عصبانی یا هیجانی میشم اتفاق می افته.اصطلاحا میگن " تر کندن زبون " یا چغندر کندن برای کسی " . یه کافه ای هست یا شاید بهتره بگم بود ، که خیلی دوسش داشتم.در واقع یکی از پاتوق های  روزانم بود. این کافه خیلی ساده بود ،از میز و صندلی هاش گرفته تا قهوه هاش که فقط اسپرسو و قهوه ترک داشت. بیشتر از اون ، آدماش منو به اون جا میکشوند. آدم های بزرگ و بی ادعا. آدم هایی که به نوعی رنج و ملال رو احساس کردند.خبری از ادمای شیک تو خالی نبود.از هر قشری هم اونجا حضور داشت کشاورز ، کاسب ، راننده ،بیکار، معلم و . اکثرا هم اعتیاد داشتند یا ترکی بودند یا در حال ترک.شاید از سواد آنچنانی خبری نبود ، ولی درک و فهم نشات گرفته از زندگی کردن ،موج میزد.

اما از چغندر کندنم، چند وقته صاحب کافه برخوردش به شدت سرد شده. مستقیما ازش میپرسم ، از من دلخوری یا حالت اینجوریه ؟ اما اون مثل من رک نیست و جواب سر راست نمیده.الان دو هفته هست وضع به همین  منواله و جنگیدن برای موندن فایده ای نداره.الان که فکرشو میکنم ،سخت تر از یه کافه خوب پیدا کردن ، نبودن پیش آدمای اون کافه هست.

و من چند وقته زیادی برای آدمای اطرافم چغندر میکنم .چغندر تلخ.باید سعی کنم این تلخیو شیرینش کنم. آدما که تلخیتو دوست ندارن ! فقط گاهی ، به خاطر شیرینی هات تحملت میکنند تا تلخی خودشون رو از یاد ببرن (:



نمیخواستم راجب هدر جدید آرنور بنویسم اما وقتی دوستی از آن به عنوان یاد وآره شرک تعبیر کرد ، خون به مغز نرسید و قلب همه را پمپاژ میکرد به سر انگشتان. آخه  انیمیشن شرک ؟ (:

خب اگر مثل من کسی ، 18 بار تمام ،سری سه قسمتی مجموعه ارباب حلقه ها را ندیده باشد ( بالغ بر چند ده بار هم مرور اجمالی  نکرده باشد) و کتاب هایش را نخورده باشد ، بازم هم باید بداند اینجا هابیتون هست.هابیتون در نیوز لند. توریستم می پذیره تازه !



چنتا عکس دیگم در ادامه مطلب 



ادامه مطلب




علاقه من به حکیم عمر خیام ، از تمامی شعرا چند سر و گردن بالاتر است. البته احترام من به فردوسی ، گرچه شاهنامه خوان هم نیستم بی نظیر است .خیام را بیشتر دوست دارم چون خیام نه تنها  صرفا یک شاعر یا یک فیلسوف در لباس شاعر نبوده ، بلکه او یک همه چی دان هست. از نجوم و ریاضی گرفته تا فلسفه و انسان شناسی.بس اشعار او نمود تمام هویت و افکار او بوده است نه صرفا کنار جوی آب و طبیعت سبز نشستن و شعر گفتن. دیگر آنکه ، خیام هر چه میگوید، غالبا تحت اثر تفکر منحصر بفرد خویش هست. تاثیر پذیریی مستقیم از دیگر شعرا و یا مکاتیب مذهبی یا فکری دیگر نداشته است.یعنی تفکر خیام ، تفکر خیام است. تک و خود گونه. در حالی که برای مثال حافظ شیرازی اینچنان خالص و خود گونه نبوده.این دو علت اصلی بود و باقی بماند برای بعد

ما علاوه بر خدمات بزرگ صادق هدایت به این مرز و بوم ، باید قدر دان زحمات وی بابت جمع کردن رباعی های خیام در کتابی به نام ترانه های خیام باشیم.به قول خودش هر کس روزگار را به باده خواری می گذرانده و دو بیت شعری میگفته ، آن را به نام خیام ثبت میکرده. پس از هدایت ، محمد علی فروغی نیز کتابی تحت عنوان رباعیات حکیم خیام نیشابوری منتشر کرد. اما برای خیام شناسی بهتر است با کتاب دمی با خیام از شادروان علی دشتی شروع کرد هرچند معتبر تر از ترانه های خیام از هدایت موجود نمی باشد.


علی دشتی در سه بخش در جست و جوی خیام، در جست و جوی رباعیات و اندیشه سرگردان دایره فکری خیام را اینگونه فرض میکند و شروع به آوردن ابیات و پاسخ گویی به سوالات میکند.

چرا زنده ایم؟چرا آمده ایم؟چرا می رویم؟اساس هستی چیست؟


یک قطره آب بود با دریا شد              یک ذره خاک با زمین یکتا شد

آمد شدن تو اندرین عالم چیست        آمد مگسی پدید و ناپیدا شد




بعد از چهل سال توانستیم تا حدی  نشان دهیم که جمهوری اسلامی یک سرطان خالی است. حالا به نقطه ای رسیده ایم که میگویند  : بله عیب از این ها بود و گرنه اصل حکومت اسلامی این چنین نیست !

 با مردمی طرف هستیم که اخرین کتاب تاریخی که خوانده اند، تاریخ سوم راهنمایی بوده. قشر به اصطلاح کتاب خوانشان هم ،  تماما در دایره اندیشه اسلامی مطالعه کرده اند.مثلا شریعتی اوج جسارت مطالعه ایشان هست. البته آخر حق هم دارند .هر که بود یا مرتد بود یا مفسد فی الارض. به نحوی یا کشته شدن یا در زندان پوسیدند. کتب و اثارشان هم که سوخته شد. آن چه هم باقی مانده است چون اثار کافرین می باشد پس نباید مطالعه کرد.

4300 دین در جهان وجود داره.همه این ادیان، میگویند آنچه ما میگوییم حقیقت محض است.همه این ها هم به نوعی پیامبر و کتب و اسناد و معجزات خودشون رو دارند.به طوری که با جبر جغرافیایی ، اکثریت مردم تحت پوشش اون دین ، با اطمینان دین خودشون رو بر حق میدونند.چرا انقدر دین داریم؟چون در هیچ دینی حقیقتی وجود ندارد. اشتباه برداشت نشود منظور از حقیقت ، وجود حقیقت فسلفی ست.حالا اگر باور کنیم دین عقیده است نه حقیقت، چه میشود؟نه تنها درک تفاوت ها و عقاید مختلف اسان تر میشود، بلکه به این نتیجه می توان رسید که یک دستگاه حکومتی دینی، چه اشتباه بزرگی هست.
کمی فکر کردن خطا نیست.
چرا هشتاد میلیون ادم باید تحت قوانین یک دین مشخص زندگی کنند؟ ( 5 نمره )



خب یوتیوب نه تنها آموزنده هست ، بلکه به شدت حال خوب کنه!چنتا لینک میذارم تا اگه کسی اهلش هست، خواست استفاده کنه!یوتیوب جاییه که حالتو میتونه خوب کنه . پیشنهادهای شما هم در دل و جان ما جا دارد !


کنسرت صدای صلح ( حسی شیرین ! )

یازده دقیقه مروری بر بهترین های فرندز 

کنسرت مار هیدر از آهنگ SWAY  دین مارتین ( فقط تماشاچیا رو در یابید ) 

شو میخک نقره ای از فریدون فرخزاد ( جهت رهایی از مصرفی هایی مانند خندوانه و دورهمی با حضور سپیده مهستی رامش و شهره ) 

کنسرت دیدو اهنگ  white flag ( چی بگم اخه ) 

سخنرانی فریدون فرخزاد جهت دمیدن روح وطن پرستی به داخل کالبد های عرب یا غرب زده ( به مناسبت چهل سالگی )





 
مگه فرار نبود پستات کوتاه باشن ؟!
به خاطر کریم بچه طولانی شد. به خاطر کریم .
 
 
 
 

در پناهگاه پارک رو به رویه شماری عظیم از چوب های بلند که کاج سوزنی به حساب می آیند و هیچ وقت برگ و شاخه های آن ها از بالا بودنه زیادی پیدا نیست، نشسته ام.زمستان پارک زیباست. خالی از آدم های تو خالی.سیگارم را زیر شعله فندکم گرفتم و با اولین پک، تلخی دود آمیخته با شیرینی بوی خاک و نم را به اعماقه حفره هایه ریه هایم می سرانم. صدای یک کلاغ ، کیک و دو نوع گنجشک را که در هیاهوی جمع کردن سیخ کاج اند را می شنوم .در یک لانگ شات ، فقط من هستم و  تنه های مور مور کننده درختان،دودی سرکش و سیگاری که در انتهای عمر خویش ، با هر پک سرخ میشود. باز این جمله سراسر ذهن من میشود : یک دانه سیگار دارم و هزار معمای لاینحل.

 
کریم بچه ، چهل و خورده ای سال دارد .نزدیک میشود. بچه ، لقبی یادگاری از دوران کودکی اش هست. کریم ، باغبان پارک است. همیشه در رویا و رویا پردازی به سر میبرد.در خیال خویش یک خوار بار فروش است . بی شک مهارتش در اجرا، ستودنی ست.
 
به من نزدیک میشود. نگاهی به ته سیگار بر زمین افتاده که اخرین نفس هایش را بیرون میدهد میکند و به من میگوید: محمد خان سلام ! برنجه ایرانیه خوب گیرم آمده.پدرت نمی خواهد ؟ کسیه را در دنیای خودش جوری بر زمین میگذارد که متوجه شوم سنگین است. با چاقوی خیالی خود کیسه را پاره میکند و مشتی برنج را به سمت صورت من میگیرد. چشمانش برق می زند و دندان های پس و پیشش که هر رنگی جز سفیدی در آن هست را نمایان میکند.میگوید : عطرش را بو بکش.چاره ای ندارم بو میکنم و جز بوی کود شیمیایی چیزی از دستان خالی اش به مشامم نمی رسد.می گویم : تازه برای خانه برنج گرفته ام.با شوق کیسه سنگین را به گمانم ، بر گاریه خیالی اش می گذارد و این بار کیسه ای سبکتر را جلوی من ول میکند.میگوید : تخمه نمی خواهی ؟ مغزش درشته. برای عید عالی ست. خودم نمیدانم چقدر است که خیره بهش نگاه میکنم. سری تکان می دهد و میگوید : باشه ! خبری نیست که! و مشتی تخمی را به زور در جیب من می چپاند. پشتش را به من میکند و جوری ادا میکند که انگار در حال بستن بار و بندیلش است. بلند می گوید یک نخ سیگار بده دود کنیم لا اقل! می گویم ای بروی چشم !
 
پاکت سیگار را باز میکنم و از دیدن پاکت خالی غم بر جانم می نشیند.بلافاصله دست در جیب دیگرم میکنم و پاکت سیگار نوعه وینستون را بیرون می آورم. نوار دورش را میکنم و پاکت را باز میکنم. طبق عادتم، دو نخ را نیمه بیرون می آورم و به سمتش میگیرم و صدا میزنم کریمخان بفرما.می گویم بو کن ! بوی توتون تازه را ! یک نخ بر میدارد و پشت لبش میگذارد و بو میکشد. کیفور ، با اشاره به من میگوید یک نخ هم تو بردار.سیگار را بر لبان خشک و پوست پوستیه سیاهش میگذارد و منتظرانه مرا نگاه میکند.با خود می گویم چی شده یعنی ؟ یکهو میگوید : بیچاره سیگار است. نمی داند باید خودش را روشن کند. فندکت را بده احمق جان.متوجه میشوم و فوری فندک روشن را زیر سیگارش میگیرم.سه نیم پک، برای روشن کردن سیگار میزند و دستش را به نشانه تشکر تکان میدهد.سیگار خودم را روشن میکنم و هر دو بر تن درختان خیره می شویم.کلاغ ها صدا نمی دهند دیگر.فقط صدای فس سوختن توتون تره سیگار تازه به گوش می رسد.جوری سیگار را لای انگشتانش گرفته است که چار انگشتش ،صورتش را پوشانده. یکهو با خنده میگوید : چه مرگت شده ؟ با هر پک ،پنج بار خاکستر سیگارو می تی ؟ سرخ میشوم و کامی عمیق میگیرم و خودم را پشت دود مخفی میکنم.خداحافظی میکند و می رود . در انتهای پیچ مسیرش میگوید : ممد ! این دفعه بیشتر چسبید ! و می رود.
 
سوویچ ماشین را می چرخانم .نم باران شیشه ها را مواج کرده. نم تلخ چشمانم با لبخند شیرینم در تعارض است. نمیدانم کدام را پاک کنم؟ کاش بیشتر با خودم سیگار داشتم و اون پاکته وینستونه واقعی بود. این ترانه پخش میشود و ماشین را روشن میکنم و از آنجا دور میشوم.
 
 
 
 
 
 

ببین ! همفری بوگارت تو کازبلانکا بی بدیل سیگار میکشه! من میدونم غرق سیگار کشیدن متیو مک کانهی تو سریال ترو دتکتیوم هستی! تامی شلبی تو پیکی بلایندرز که هیچی ، دلت میخواد سیگاری بشی بابتش ! حتی چندلرم تو  سریال فرندز با مزه سیگار می کشید ! شهاب حسینی در نقش قباد تورو در دودش محو میکنه !آقای محمود دولت آبادی هم که اسطورن ! سیگار ابهتشو از ایشون می گیره! هوشنگ ابتهاج هستو سیگارش، میدونم ! میدونم به کی میگی !؟ زیادن اره همه جا ریختن تو ادبیات . سینما . خیابون! حتی کاراکتر رویایی شم سیگاریه ! پیرمردای سر کوچه هم باحال سیگار می کشن تازه ! تو همه اینا یه معنا و مفهوم و درد و یا زیبایی خلاصه شده ، فقط به ما که میرسه از بوی سیگار بیزار و درمونده میشه ((: 


این آدمای چند شخصیتیه متظاهر قلابی،خیلی پیچیده ن! مثلا جیگ ساو هم کاری به اینا نداشت ((: 





اگر اهل دیدن فیلم ایرانی باشید نام داریوش مهرجویی برایتان آشناست. از سنتوری و نارنجی پوش گرفته تا هامون و سر آخر گاو.یکی از دلایلی که پرونده فیلم سازی مهرجویی رو برای من دوست داشتنی میکنه ، اینکه اکثریت سینمای او اقتباسی هست.چیزی که به شدت جای خالی اش در سینمای ایران حس میشود.از اقتباس از داستان های کوتاه غلام حسین ساعدی گرفته تا رمان داستایوفسکی و از هوشنگ مرادی کرمانی تا صادق هدایت.مسلما اینکه چقدر در این اقتباس ها موفق بوده مد نظر نیست ، بیشتر شهامت و جسارت فیلم ساز مورد بحث است.مثلا فقط گاو را با تقریب خوبی می توان یک اقتباس موفق از عزاداران بیل ساعدی دانست. همچنین از نظر من فیلم گاو انقدر خوب است که می توان آن را در حوالی شاهکار دانست.

دلیل دیگر علاقه نسبی من به مهرجویی دو همکاری با غلام حسین ساعدی هست. اگر به نگاه روانشناسانه ساعدی و آثار و داستان های کوتاه او علاقه داشته باشید ، نمی توان به دو فیلم گاو و دایره مینا بی توجه بود.



دایره مینا : دومین همکاری مهرجویی با ساعدی و اولین فیلم رنگی اوست.در کمال تعجب بر خلاف جریان موج نو سینما ، مهرجویی از بازیگر تجاری یعنی بانو فروزان برای نقش اول زن استفاده کرد که الحق بازی فروزان به دل می نشیند. این فیلم زمینه ساز تاسیس سازمان انتقال خون بود.محصول 1353 بوده که پس از سه سال توقیف توانست بر روی پرده برود. از دیگر بازگران می توان ، به علی نصیریان ، مرحوم عزت الله انتظامی و مرحوم سعید کنگرانی اشاره نمود. فیلم برداری فوق العاده بر عهده  هوشنگ بهارلو میباشد.غلام حسین ساعدی نیز در تمام مراحل فیلم برداری کنار صحنه حضور داشته. داستان فیلم در رابطه با یک پسر و پدر پیر علیل هست که در تهران به دنبال پول و کار هستند.



فیلم را دوست داشتم ولی فیلم دارای یک اشکال بزرگ هست.فیلم نامه دو قسمتی است. یک قسمت( قسمت بیمارستان) از داستان آشغال دونی گوهر مراد و قسمت دیگر( قسمت انتقال خون) فیلم نامه مربوط به داریوش مهرجویی.هرچه سعی میکنم کمال ارتباط این دو قسمت را در نقطه ای از فیلم پیدا کنم نمی شود ! تکلیف سناریو مشخص نیست. انگار فقط از قصه آشغالدونی ساعدی به عنوان وسیله برای برای ساخت یک فیلم یک ساعت خورده ای و بک گراند ،دیدگاه و قصه فیلمساز استفاده شده. به همین دلیل هم ، فیلم به شدت بی وفا به آشغالدونی هست. از تغییر شخصیت های اسماعیل و علی تا اضافه کردن شخصیت هایی که اصلا در کتاب موجود نیست. مسلما میتوان گفت شاید دایره مینا چیزی بین اقتباس یا برداشتی آزاد از داستان آشغالدونی باشد.اما فضای فکری ساعدی به جز چند مورد کوچک در فیلم نمود بصری پیدا نمیکند. یعنی مقصود آن هست که نیمه اقتباسی فیلم چنگی به دل نمیزند.


از نقاط قوت میتوان به بازیگری دل نشین فروزان اشاره کرد. انگار فروزان ، مرواریدی هنری بوده که در اعماق دریای سینمای تجاری و مصرفی گم شده.دیالوگ ها قوی نیستند اما در اندازه فیلم هستند. شخصیت پردازی عالی و  فیلم برداری و حرکت و ثبات دوربین نیز  شگفت انگیز است. فیلم مستقیما حرف میزند و نه کم و نه زیاد بلکه در اندازه خودش نمایش میدهد.همچنین بر انچه میدانیم اضافه میکند.

 در نهایت فیلم به شدت ارزش دیدن داره و حرف خود را منتقل میکند.در عین سادگی و سرراستی ، جذابیت نیز دارد.






خب چرا چشم هایش؟اصلا چشم های چه کسی؟ راز مرگ استاد ماکان؟

اگر آدم دلش یک رمان عاشقانه ایرانی بخواهد ، چشم هایش از بزرگ علوی میتواند انتخاب خوبی باشد.داستان  در زمان حکومت رضا شاه اتفاق می افتد و همه چیز از یک تابلو نقاشی مبهم از نقاشی چیره دست ، به نام استاد ماکان شروع میشود.همان طور که مونالیزا راز هایی دارد ، پرده چشم هایش نیز رازی درون خود پنهان کرده است.

رگه های چپ گرایی علوی در سراسر کتاب موج میزند اما کتاب بیشتر عاشقانه و روان شناختی هست تا ی و اجتماعی.کتاب از معدود کتاب هایی در رمان فارسی هست که به توصیف شخصیت و درونیات یک زن میپردازد.در کل ، چشم هایش جذاب و آموزنده میتواند باشد اما انتظار یک چیزی به مانند یک کتاب عالی به سلیقه خواننده بستگی دارد. شاید تا آخر ماجرا هم نتوان به راز چشم ها پی برد.


به من می‌گفت :

چشم‌های تو مرا به این روز انداخت! این نگاهِ تو کارِ مرا به اینجا کشانده
تاب و تحمل نگاه‌های تو را نداشتم 
نمی‌دیدی که چشم بر زمین می‌دوختم؟


به او گفتم :

در چشم‌های من دقیق‌تر نگاه کن
جز تو هیچ چیزی در آن نیست


 
 حس ششم کاسبی بنده میگه دوستایی که اینجارو میخونن از مناطقه مختلفین.مناطق مختلفم هر کدوم محصول یا صنایع خاص خودشون رو دارند.که من میتونم به کمک شما اون جنس رو به قیمت بهتری خریداری کنم. حالا چه جوری؟ توسط اطلاعات شما یا رابط اگر داشته باشید.مثلا من یه دوست کرمانی دارم گردو و پسته منو تامین میکنه.منظورم چیزایی هست که مصرفه مردمه. مثل برنج و خشکبار و حبوبات و شیرینی جات.اگه همکاری کنید سودم میکنید تازه.مبادله کالا با کالا هم داریم.

ببینم فقط وقتی ضد عقایدتون حرف میزنم رو سرم خراب میشید یا اینکه نه ((: حالا حداقل یه چیزی بگید تهش با فرهنگ و خصوصیت جاهای مختلف آشنا میشیم !حتی تهرانیا هم بگن آلودگی میخوای؟ ((:







باقی به کنار. خواندن این کتاب "ممکن است" شما را ابتدا دچار تزل شخصیتی کند.به طوری که پس از انجام هر کار نیک حال به هر درجه ای و مرتبه ای، حالتان از خودتان و کرده تان بهم بخورد.حالا این شناخت در نهایت خواننده را به کجا میکشاند آن دیگر به خودش بستگی دارد.

چه چیز ممکن است برای من خیال انگیز تر و لطیف تر از نفس واقعیت باشد ؟
وقتی از داستایوفسکی میخونم ، مطمئنم که دارم از داستایوفسکی میخونم و این حس با هیچ نویسنده دیگه ای انگار برام تکرار شدنی نیست.اگر شاهکارش ( البته از نظر من شاهکار ) رمان ابله را کنار بگذارم ، یادداشت های زیر زمینی حتی بیشتر از جنایات و مکافات برایم تکان دهنده بود.اما عموما این رمان را اثری کهنه که خواندنش لذت بخش هم نیست ، خطاب کرده اند.ترکیب عجیبی از اگزیستانسیالیسم و آبزورد که شاید دل هیچ سمت را بدست نیاورد.اما از نظر من بازهم درون مایه اصلی کتاب ،فلسفه اگزیستانسیالیسم هست و آن را به نوعی کمی غیر قابل هضم میدانم تا کهنه و نا معین.


این رمان روایت مردی است منزوی با سیلابی از تفکرات فرد گونه که دائم مشغول غرغر کردن در گوش خواننده است.اعترافات این مرد کینه توز و تنها که خودش را یک مرد فهمیده و تربیت شده اعلام میکند ، گرچه تلخ و رخوت انگیز اما تماما صادقانه هست. به طوری که هر خواننده می تواند یک یا چند صفت ناپسند و فراموش کرده خویش را در دریای بدی  این مرد زیر زمینی پیدا کند.او همراه با این اعترافات و کنکاش های شخصیتی خویش ، نظر مستقل خود، از جهان پیرامون را، راجع به قوانین طبیعی و مصالح انسان و تمایلات انسان و ثمره تمدن و فرهنگ با ذکر مثال های بی بدیل ، بیان میکند.خود را مرتبا یک شخصیت دانا و فهمیده اعلام میکند اما این فهم را چیزی جز رنج و زجر بیشتر نمی داند.رمان تنهایی و پوچی  و ملال و رنج و شکست های متعدد و به بیان کلی طعم تلخ در جهان بودن را در دایره رذایل اخلاقی بازگو میکند. انسان را به تامل درون خویش وا میدارد و  این تامل بر رنج آدمی اضافه میکند.همان گونه که میبینم مرد زیر زمینی با اینکه غرق در رنج می باشد ولی باز به دنبال درد و رنج بیشتر می رود.انگار تنها چیزی که سیرش نمیکند همین درد و رنج دانسته است. اما رگه های اگزیستانس بسیار ماهرانه و ظریف طبق تفکر فرد گونه شخصیت اصلی در داستان جاری است.می توان گفت در نهایت سعی دارد ، با تمام آنچه هست به زندگی ادامه و به دنیا و اطراف خویش ،هویت مورد نظر خود را بدهد.حال اینکه این مفهوم در اواخر رمان ناملموس و پیچیده و بسیار درک نشدنی میشود.

من در عشق و عشق‌ورزی ناتوانم. تکرار می‌کنم، چراکه عشق‌ورزیدن برای من با مستبدبودن و نمایش برتری‌ معنوی‌ام معنا پیدا می‌کند (از متن کتاب )
 قسمت برخورد با لیزا در میکده از قسمت های  به شدت مجذوب کننده بود.رمان دو بخش دارد. از بخش "تاریکی" شروع میشود و با بخش "بر برف نمناک" به پایان می رسد. ترجمه ای که من خوندم از رحمت الهی هست که بی نظیر بود .



من بچه تر که بودم عادت داشتم از باغ های همسایه ی کنم. همه چی ی میکردم . سیب و زردآلو و انار و بادمجون و گوجه و .حتی یادمه یبار هوس مرغ زده بود به سرم و از بی پولی تا مرغداری هم رفتم. ولی یه شب سر پسته ی مچمو گرفتن. اخه از باغی که یده بودم تا پناهگاه، از هیجان پسته میخوردم و صاحب پسته هم پوستای پسته رو دنبال کرده بود.وقتی مچم رو گرفت، یه نگاهی به منو و گونی پسته کرد .  اومد کشید زیر گوشم و گفت : حداقل تو راه نمی خوردی پدرسگ ! و رفت که رفت .

جزای اون همه ی من یک سیلی بود. اما گاهی نمیدونم جزای چیدن یک سیب چرا انقدر نامنصفانه و بی اندازه ست! تا کی باید وارث درد چیدن سیب تو آسمونت باشیم ؟




 

خسته از نبودن در عین بودن و  بیزار از بودن های در عین نبودن.از همان بچگی هم عاشق تاریکی بودم.انگار تنها وجودی بود که خالی نبود. سرشار بود.وجودی که در بود و نبودش به همه چیز معنا میداد.اما خیلی وقته اسیر سایه ها شدم.توهمات خود ساخته ناشی از وجود نور.مثل شعبده بازی که در نمایش سیرک خودش، سردرگم تر از تماشاچیست.حتی دلقک سیرک هم نیشخند تلخی را تحویلش میدهد. انگار باز باید با تاریکی عجین شد .با سکوت مطلق ش.تا در سکوت ، ساخته شد از نو.گم شوم در فضا و حل در زمان تا شاید حل کنم معمای سبز درخت نیمه جان را و پیدا کنم سرچشمه فراموش شده درّه زعفران را.دیر وقتیست گم شده ام در میان سایه های کش دار و توهم دنیا تب زده و من چیزی جز هذیانش نیستم.شاید به دور از تب و تاب توان فهمید سرّ درخت سرو را. که چرا انتخاب کرد به جای خواب، در زمستان هم باید سبز و تازه بود و درد کشید.اما دیر وقتیست که نمی دانم کجام.

گم گشته ام. ندیده ای مرا ؟

 

 


Beyond the horizon of the place we lived when we were young
آن سوی افق، افق جایی که در جوانی ساکنش بودیم
In a world of magnets and miracles
در دنیای شگفتی ها و معجزه ها
Our thoughts strayed constantly and without boundary
افکارمان همه جا پرسه می کشید،‌ مدام و مرزی هم نمی شناخت
The ringing of the division bell had begun
نواختن ناقوس جدایی شروع شده بود
Along the long road and on down the causeway
درطول جاده طولانی و پایینتر از گذرگاه
Do they still meet there by the Cut
ایا اونا هنوز از اون لا همدیگر رو میبینن ؟
There was a ragged band that followed our footsteps
آنجا گروه ناهمگونی وجود داشت که قدمهای ما را تعقیب کردند
Running before time took our dreams away
میدوییدن تا قبل اینکه زمان آرزو هامون رو ببره
Leaving the myriad small creatures trying to tie us to the ground
ترک کردن موجودات بیشمار کوچکی که سعی در بستن ما به زمین دارند
To a life consumed by slow decay
برای یک زندگی از پا در آمده با یک فساد تدریجی

 



قدیما من یادمه ،وقتی یه نفر به شخص دومی چیزی پیشنهاد میکرد ، اون شخص دوم میومد و تشکر میکرد بابت معرفی .الان برعکس شده. شخص معرفی کننده باید بیاد تشکر کنه و بگه ممنونم که رفتی دنبال پبشنهادم ((:

این لیست کتاب و فیلمایی هست که من از بلاگرای عزیز اینجا پیشنهاد گرفتم.اگه هم از کسی پیشنهاد گرفتم و تو این لیست نیست ، بعد از تحقیق فراوان تو لیست نیاوردمش . اسم معرفی کننده هارم نمیارم ببینم اصلا یادشون هست یا نه و اینکه من آدم کینه ای هستم و حافظه م قوی است و این منو خطرناک تر میکنه ((: و  این از سلایق هم پرهیز کردن یک خطر جدی در تک بعدی شدن و عقیده محور بودنه.


ب. ا :تیک اول یعنی فیلم یا کتاب تهیه شد و تیک دوم یعنی اثر دیده یا خونده شده.به بقیه شم سر حوصله حتما می رسم. اون فیلم اولی که نا خوانا هست فیلم مردی به نام اوه هست.


پس از گذر از چند استان ، برای خرید اجناس ، به یک استان فوق العاده رسیدم.تا وقت بود شهر ها و روستا هاش رو تماما گشتم.بین شهر های این استان ، یه شهرکوچکی بود که مردمش لهجه زیباشون غلیظ تر از بقیه شهرها بود.تو اون سرما و کوه کمر من آدرس یه روستا اون حوالی رو مییخواستم.  به بخشی از لهجه های ایران ، آشنایی خوبی دارم اما از مکالمه با آدمای این شهر هیچی دستگیرم نمیشد.اخه اکثر مردم این شهر هیچی دندون نداشتن. اکثشون هیچی دندون، حتی دندون جلو.خیلی سخت بود ادرس پرسیدن از آدمای بی دندون لهجه دار !


ب.ا :یک دوست جدید خوبم در میانه کوه و کمر ها از چنگ مادر طبیعت بیرون کشیدم ! 




واقعا نمی تونم درک کنم چرا گرایشی به ایدئولوژی خاصی ندارید . چرا یک گرایش نسبی ی هم ندارید. چرا هیچ جهت گیری خاصی دیده نمیشود.یک زمانی بود در بلاگفا ما تئوریسین داشتیم ، ما منتقد و معترض داشتیم. تعدادی هنوز گوشه زندان اوین هستن.الان هم بلاگر هایی داریم که به لباس نامتعارف و غیر اسلامی چار تا دونه سلبریتی در جشنواره فجر گیر میدن.یعنی چهل سال تخته گاز به سوی تباهی و زوال فرهنگ و تفکر و تمدن .

اگر دوستان مرفه بی درد و آن دوستانی عزیزی که به هر دلیلی با جمهوری اسلامی موافق اند رو کنار بذاریم دو دسته باقی می مونند ! اونایی که تموم فکر و ذکرشون فرار از ایرانه و بالاخره هر جور شده هم میرن. اما آن هایی تا اخرین روز های عمر خویش ، محکوم به درد کشیدن هستند زیر سایه این حکومت ، چرا همیشه ساکت اند؟ اگر کمی فکر کنید میبینید 83 درصد مشکلات من و شما ریشه در جمهوری اسلامی دارد.ت علاقه مندی و اختیار که ندارد ، وقتی در جامعه ای زندگی میکنی که رنج میبری، تو محکوم به ی بودن هستی . سوز داره واقعا، چرا از درد ها و مشکلات نوشته نمیشه . اون خانمی که مخالف حجاب اجباری هست باید در این راستا مطالعه کنه و شروع به نوشتن کنه از این خفقان.چرا هیچ کس نمی نویسد که در بیست چند سال عمرم یک بار با خیال راحت و دل خوش ، پس از خرید، کارت نکشیده ام ؟ ازسن بالای ازدواج .عقب ماندگی.مرگ و میر .بیکاری .گرانی.بی عدالتی .بی قانونی .ی.طلاق .فساد . اعتیاد .افسردگی ها. نبود آزادی .فقر و هزار جور آفت و بلای دیگر !یعنی مرد زمانی که برای مثال ، یک نفر  مارکسیست بود و یک نفر هم آزادی خواه ؟ در این مملکت شوفر و راننده عزیز باید دارای بالاترین شعور و جسارت ی و اعتراضی باشند ؟ وبلاگ نویسای ما که متشکل از قشر فرهیخته و دانشجو و با سواد جامعه هستند نه تنها آگاهی بخشی و تولید محتوا نمی کنند بلکه با بی تفاوتی و سکوتشان نقش موثری در ترویج بیشتر ظلم دارند.


 از طرفی دوستان مسلمان هم باید دیگر به عقلشان رجوع کنند که دین شان دارد از دست میرود ! شما اسمی مسلمان هستید یا در عمل ؟ حقیقتا که شما ایمان نیاوردید بلکه فقط اسلام آوردید. شما مصداق شریف و نوین کوفیان و خوارج هستید.ظلم شما جان سوز تر از ظلم ظالمان است.


" فَلَمَّا نَسُوا۟ مَا ذُکِّرُوا۟ بِهِۦٓ أَنجَیْنَا ٱلَّذِینَ یَنْهَوْنَ عَنِ ٱلسُّوٓءِ "

این آیه چه تفسیری دارد؟خب تو مسلمان نمیدانی اما من کافر به خوبی میدانم. تفسیر علامه طبابایی را برایتان می نویسم.

سکوت در برابر فسق و فساد و عدم قطع رابطه با ستمگران، شرکت در فسق و ظلم و موجب اشتراک با ظالمین در عذاب است.


بله مسلمان روشنفکر امروزی هم، نه مسلمان هست و نه روشنفکر.فقط بلد است یکی مثل مرا پیدا کند و بگوید: دین را تخریب نکن و مشکل از دین نیست . بله اگر و اگر من قبول کنم که مشکل از اصل دین نیست ، بی شک مشکل از شما مسلمانان هست.شما نه تنها دین خود را تخریب کردید بلکه تاثیر ظالمانه و نابخشودنی بر زندگی چندین نسل انسان بی گناه گذاشته اید.خب اگر اصالت دین این نیست چرا بپا نمیخیزی تا اصل دینتان را برای ما به ارمغان بیاوری؟ در دین اصیلت کی به سکوت در برابر ظلم توصیه شده؟ به بی تفاوتی ؟ به تزویر ؟ به مسلمان ظاهری بودن؟ وقتی 400 آیه در رابطه با جنگ و جهاد موجود است این سکوت از چیست؟ وقتی شما مسلمانان به وظیفه دینی خود عمل نمیکنید انتظار نداشته باشید همه دیگر هم منفعل و خاموش باشند. ما وظیفه داریم  نه تنها حکومت دینی بلکه خود دین را انقدر نقد کنیم تا به  آگاهی اجتماعی و ی برسیم.


این عکس بالا هم  یک پسر بچه ایست که با درآمد ماهانه 200 هزار تومان خرج خانواده خود را میدهد. از باقی مشکلاتش هم نگویم.رنج این انسان و هزار نوع رنج دیگر تحمیل شده به چند نسل ایرانی، بر گردن من و شماست. حال تا میتوانید منفعل باشید.




عادت دارم آدمایی که این ور اون ور میبینم، میخوان غریبه باشن یا آشنا ، خیلی ریز میشم داخلشون.به شدت با حوصله هم اینکارو انجام میدم. از حرکات ساده دست و اجزا چهره  تا جریان های فکری و اخلاقی و عادتاشون .به خصوص چشمای آدما.تو خونه هم همین رفتارو دارم گاها. ولی هرچی فکر میکنم میبینم نه ؛ این آدم رو نمیتونی ذره ای جبران لطف کنی ! متاسفانه خوبی و فداکاری، خیلی زیادی تو رگ هاشه!

این عید و روز هم ،مبارک همه مادران و بانوان این سرزمین .

+روز مهندسم بوده انگار این اواخر ، درسته انصراف دادم ولی فکر نمیکردم همچی انقدر زود تموم بشه! من 90 واحد پاس کرده بوده م  ، پنجاه تا مونده بود تا مدرک مهندسی ! در حد یک تکنسین حداقل باید باهام رفتار بشه (: چه قدر خوبه حتی بهت تبریکشم نگن ! چقدرم دلم زود برای دانشگاه لعنتی تنگ شد.




در میان جنگ و جدل های پست قبل به یک نکته جالب رسیدم.اینکه ساسان پرکان دقیقا شب قبل ، در برنامه ای به نام عصر جدید حضور داشته.بعد اینجا یه نفر گفت : حالا یه نفر اومده تو برنامه یه چیزی گفته ، الان انگشت گذاشتین روش و . و این جور صحبتای همیشگی .میخواست بگه همچین آدمایی انقدر کم هستن تو جامعه ما.

خواستم بگم من تلویزیون نگاه نمی کنم.تو شبکه های مجازی هم نیستم.اصلا اطلاعی هم از این برنامه عصر جدید و حضور ساسان نداشتم.حتی نمیدونستم ساسان این چنین مهارتی داره.منتها من یه دوستی دارم ،راه میفته تو ایران از چنین موقعیت هایی فیلم میگیره.دی ماه بود که کلیپی از ساسان و سفرش به بلوچستان برا من گذاشت و صحبت کردیم راجبش. از اون موقع من میخواستم اسمی ازش تو نوشته هام ببرم که مصادف شد با حضورش در این برنامه عصر جدید.این چند شب اخیر ، من فکرم درگیرش بود. حالا چی شد که به این تاریخ ازش نوشتم واقعا نمیدونم .صرفا یک تصادف بوده.

حاالا تله پاتی یا معجزه یا ماورالطبیعه بودنش برام مهم نیست .چیزی که برام مهمه این که انقدر در سراسر ایران به خصوص در سیستان و بلوچستان دوست و آشنا دارم که نیازمند به جمع آوری سوژه از جعبه ننگ و دروغ نظام نباشم.من حتی بهت میتونم بگم آب آشامیدنی ساسان و امثال مردم منطقه اونجا ، چند درصد گل و لای داره آن هم به جرم سنّی بودن و بلوچ بودن.

 سالی یک بار آن هم عید نوروز، پای تلویزیون میشینم تا فقط ببینم چه نامی برای سال جدید انتخاب کرده اند .پس ارزانی خودتان باد این عفونت روحی تان و جمیع اطلاعاتش.اگه واقعا فکر میکنی امثال ساسان تعداد محدودی هستن، من کارم چرخ زدن تو ایرانه.تو مرد باش و آدرس بده من، تا بیام دنبالت یه روز. یه لشکر متنوع از ساسان نشونت میدم.زنده. لایو.


امروز فکر کنم دلیل بعضی مشکلات رو فهمیدم.خیلی وقت بود که حس مبکردم یه خبرایی هست.انگار بدنم کرم داره.مثل درختای باغم که از بی آبی کرم می افتاد به جونشون و خشکشون میکرد.برای درختا حداقل من بودم که شاخه های کرم زده شونو ببرم و سم بزنم .حتی شاخه های بریده پر از کرم رو ببرم یه جایی دور تر از باغ و آتیش بزنم. اگه هم امیدی نبود، حداقل به زندگی رخوت انگیزش پایان بدم و از ریشه بکشمش بیرون.اما قصه کرم "های" من چی میشه نمیدونم. تا کی باید توم وول بخورن رو نمیدونم.فکر می کنم آخر به ریشه میزنن و رگ و ریشه م سیاه میشه و گوشه ای رها میشم تا روزی که درنهایت فقط، تیزی تبر روزگار رو حس کنم.سر آخر هم با همون کرم ها  زیر خاک دفن میشم و غلغلکم میدن و میشم شادروان.


یادم به این شعر افتاد : 

من آن خزان زده برگم که باغبان طبیعت      برون فکنده ز گلشن به جرم چهره زدم 

چی بگم !ما که همش جنگیدیم ، چارتا کرمم روش نه ؟





 لذتش با دیدن یک اپیزود سریال مورد علاقه یا یک فیلم جذاب برابری میکند.این

لینک  از یوتیوب با عنوان " شب بود" مستندی کوتاه درباره فریدون فرخزاد پیشنهاد میشه؛اگر میخواهی به تاریخ پرتاب شوی ، به ایران و به یک حس خوب و معنای حقیقی یک هنرمند.بعد از دیدن ویدیو اگر جرقه ای زده شد؛ این کتاب

ممنوعه هم به نام خنیاگر خون خواندنی خواهد بود.

 

این آهنگ زیبا هم، دوخوانی فریدون فرخزاد و آکی بنایی عزیز به نام

سرزمین سبز !

 

 

و بعد به من بگویید چرا نباید از این انسان نیک منش به نیکی یاد کرد و به احترامش فقط آزاده بود.فریدون فرخزاد را بشناسیم و دوستش بداریم.سر آخر ، نامه ای از فروغ فرخزاد به برادرش  فریدون :

 

فری جان عزیزم خبرت را مرتب در رومه ها میخوانم معلوم می شود کارت خیلی بالا گرفته. احمق نباش و فکر مشاغل و غیره را از سرت بیرون کن. تو نمیدانی، و باز هم نمیدانی! 
مگر من اینجا چه شدم که تو میخواهی بشوی؟ دو سال است به المانی شعر میگوئی و برای خودت ادمی شده ئی. من 10 سال است که شعر میگویم و هنوز وقتی احتیاج به 50 تومان دارم باید سر خودم را بگیرم و از بدبختی گریه کنم.
وقتی میخواهم یک کتاب چاپ کنم ناشرها بزور دست توی جیبشان میکنند و هزار تومان حق التالیف میدهند و ان کتاب را هم با هزار غرولند چاپ میکنند، و تازه وقتی کتابت چاپ شد با تیراژ حداکثر 2هزار، سالها توی ویترین مغازه ها میماند تا 50 جلدش بفروش برود و بعد چهارتا ادم احمق بی سواد بی شعور توی چهارتا مجله مبتذل که سرتاپایش صحبت از لنگ و پاچه و خورشت قرمه سبزی و جنایت های مخوف است بر میدارند و بعنوان انتقاد هنری!! ترا مسخره میکنند. همین..
تو این چیزها را نمیدانی. تو زبان المانی شعر میگوئی، تو در محیط روشنفکر و پیشرفته ئی داری زندگی میکنی، کار میکنی و موفق هم هستی دیگر چرا میخواهی بیائی ومیان یک عده احمق شهرت پیدا کنی؟ این برای تو چه ارزشی دارد؟

 


+میخواستم برم یه جایی ،تو فکر بودم خیلی. اومدم ادکلن بزنم به گردنم؛ دیدم گردنم سوخت و فندک دستمه ((:

+امشب تو حموم تو خونه هم تنها بودم حس میکردم چنتا الان میریزن تو چند ضربه چاقو میزنن بهم .هیچی دوش خالی به زور گرفتم |:

+ الان داشتم میومدم خونه ،رفتم پمپ ،بنزین بزنم هیشیکی نبود توش.بادم میومد و چراغا هم خاموش روشن میشدن. ترس ورم داشت که الان زامبی ، روحی ، ومپایری چیزی میفته به جونم |:

+ عصری خواب میدیدم با صادق هدایت تو فوتسال بحثم شده بهش میگفتم قیافت مثل کولایی که 12 ساله نخوابیده |:

+ یک دسته شغال پشت پنجره  زوزه منزجر کننده ای میدن و حس میکنم تموم مشکلات دنیا تقصیر منه |:

فکر کنم سالمم !فقط این حباب جدید سیگار بشکنه درست میشم .


                            

این پست شاید اولین پستی در آرنور باشد که نویسنده، خواندن آن را اتلاف وقت خواننده تلقی نمی کند.پس تا ته بخوانید لطفا.


                                  


مرتبا میگویند : بابا ایرانی را چه به دموکراسی ؟ ملت ایران قابلیت و ظرفیت این حرف ها را ندارد.آزادی و آزادی بیان و آزادی مطبوعات به دست ایرانی بیفتد ،میدانی چه ها میشود ؟ما هنوز به این جاها نرسیده ایم.


یک پیشنهاد ؛ با این دو جمله مبارزه کنیم .

جمله اول : تاریخ سراسر دروغ است. این جمله خیانت آمیز ترین جمله تاریخ ایست که نتیجه آن بیزاری از مطالعه تاریخ میباشد.

جمله دوم : ت پدر مادر ندارد. ت کثیف است.کثیف ترین جمله ای که انسان مدرن را از ت جدا میکند.و چه عواقب وحشتناکی در پی دارد.


یک ایرانی هم مانند تمام انسان های این کره خاکی دست ،پا ، چشم و گوش و عقل دارد.گرچه طی این سال ها خفقانی بود ضد فرهنگ و تمدن و آزادگی . ضد ارزش ها جای ارزش ها القا میشد.دیکتاتوری و اقتدار گرایی به درون قالب جمهوری خزیده بود . تمدنی چند هزار ساله جای خود را به عقب ماندگی و پسرفت داد. منش نیک ایرانی جای خود را به دشمن جهان و تروریست تقدیم کرد.اما نباید یادمان برود ایرانی بود که از دل گنداب شاهان قاجار مشروطه را به این خاک هدیه داد. یادمان نرود ایرانی این مشروطه خواهی را توانست از دوره دیکتاتوری و استبداد رضا شاه پهلوی نیز گذرد دهد.ایرانی توانست در اوج دوران خیانت ، وابستگی و گسستگی دوره محمد رضاشاه خائن ،نفت را ملی کند.ایرانی مچ انگلیسی را خواباند ؛کاری که هیتلر با کشتن میلیون ها انسان نیز موفق نشد.گرچه در نهایت پس ار تمام فراز و نشیب ها در سال 57 ، کلاهی گشاد به پهنای تاریخ بر سرش گذاشته شد.

میگویند کلماتی امثال دموکراسی گنده تر از دهان ایرانی هست.انقدر به این مخربان ضد انسانیت جیره خور،  فرصت یاوه گویی نباید داد. آن نروژی ها که وایکینگ بودند و غرق در قتل و غارت و شمار خداهایشان از انگشتان دست هم بیشتر بود ، امروزه شاد ترین و ازاد ترین مردم میباشند که ثمره نرخ بالای دموکراسی موجود در این کشور است.اصلا چرا انقدر دور برویم ؟ کدام ایرانی هست که با مغول  آشنایی نداشته باشد.سراسر تاریخ مغول حمله و آتش زدن کتاب خانه بوده است.حالا از دموکرات ترین کشورهای منطقه است  و پله های پیشرفت را در حال طی کردن است.همه می توانند از دموکراسی حرف بزنند فقط ایرانی نمی تواند ؟  کدام ملتی برای دم از آزادی زدن و حق خواهی و دموکراسی چند واحد فلسفه و حقوق و اندیشه سر کلاس ولتر و مارتین لوتر و چگوارا و دکارت گذارنده اند که ایرانی هم باید ؟

انقدر خودمان را خوار و خفیف کرده ایم .انقدر گذاشته ایم که انواع تفکر پست را به ناخودآگاهمان  تحمیل کنند. انقدر بی عرضه مان کرده اند. اگر نظر من را بخواهید فقط ایرانی هست که میتواند پس از گذر از دوره های زوال و خفقان ، به نام های قاجاریه و پهلوی و جمهوری اسلامی هنوز دم از دموکراسی و آزادگی بزند.اما ایرانی ساده و مظلوم است نه تنها هرچه گفتند باور میکند که حاضر نمی شود یک کتاب تاریخی بخرد و مطالعه کند.یک کتاب تاریخ خواندن در سال چه سختی دارد؟ پهلوی ها به جز خیانت به این مملکت هیچ نکردند اما ایرانی با دیدن چند کلیپ  "رضاشاه رضاه شاه" میکند.از آن طرف هم از مظلوم نمایی شیوخ بزرگ آه و غم به دلش مینشیند. من عادت دارم برای هر دوره ای تاریخی، اسمی میگذارم. قاجاریه را واماندگی ، پهلوی را عصر خیانت، و جمهور اسلامی را دوره تباهی میدانم.تباهی فرهنگ و تفکری چند هزار ساله.اما بار ها گفته ایم.بدانید ایرانی ققنوسی است که هر بار از خاکستری ترین خاکستر ها بر میخزد ؛ دیر یا زود با انقلاب یا بی انقلاب ، با فرو پاشی اقتصادی نظام یا بی آن ، ایران به دموکرات ترین کشور منطقه تبدیل خواهد شد.


"""  این ی نبودن و معترض نبودن و آگاه نبودن یک فریب تزریقی بزرگ است.باید باور کرد که در ی نبودن هیچ کلاسی شیکی نهفته نیست.باور کنید دوستان عزیزم در این قرن نشانه فرهیختگی و فهمیدگی فقط به مطالعه و خانواده و شخصیت و منش زیبا و شغل مناسب و درآمد و فلسفه بافی نیست.در برخی از جوامع غربی اگه شما سواد و درک لازم ی و اجتماعی را نداشته باشید به دیده تحقیر به شما نگاه میکنند.در جوامع پیشرفته سواد و درک ی بی داد میکند.فقط به واسطه این درک هست که میتوان زمینه ساز آزادی شد.به واسطه این سواد، مردم از ریز تا درشت زندگی شان را خود تعیین میکنند.مایه ننگ است که یک دهقان انگلیسی بیشتر از تحصیل کرده ایرانی سواد ی و موضع گیری و حق رای  و آزادی مدنی دارد.یک کارگر سوئدی روزانه یک ساعت در باب ت مطالعه میکند و به قول خودشان ، مگر میشود  24 ساعت روز را بدون ت گذراند؟ میگویند نروژ در مهاجر پذیری بسیار سختگیر است. میدانی چرا؟ یک دلیل این است که چون آن ها کمبود سواد ی و درک اجتماعی و رشد نکردن یک شخصیت در فضای آزاد و مدرن را تهدید میدانند! چه می گویم!؟ ایرانی تاریخ معاصر خودش را هم نمی داند  """


اگر دنبال کلاس هم هستید این عکس را پوستر کنید و به دیوار اتاقتان بزنید .


یکبار یک تئوری خواندم ،اینکه فهم انسان مثل پر طاووس هست.یک رفتار عجیب و غریب فقط منجر به جذب جفت میشود.تمام هنر ها ، ادبیات ،یه کمی موتزارت ، شکسپیر و مایکلنجلو و ساختمان "امپایر استیت" فقط چندتا تشریفات استادانه برای جذب جفت بودند.شاید اهمیتی نداره که انقدر موفقیت کسب کردیم ولی البته ، اون طاووس نمیتونه پرواز کنه.تو کثافت زندگی میکنه و از توی اون کثافت با نوکش ه میگیره میخوره و دلش رو به زیبایی خیره کننده اش خوش کرده.هشیاری زیاد فقط یک بار روانیه سنگین هست.


از گفتار دکتر فورد ،سریال وست ورلد .یادم نمیاد کدوم قسمتش بود.نظر شما چیه ؟!


چه میتونه بدتر از یک سفر اجباری به شهری باشه که پس از چند سال دست و پا زدن ،در نهایت ازش فرار کردی؟ جایی که جوانه هایی از زوال و س و به عقب رفتن برای اولین بار زده شد.جایی که آن موهای زاغی پرپشت شروع به رها شدن و سفید شدن کردند.جایی که گرسنگی هایی چند روزه بود و بیکاری و بیکاری و رخوت.جاییی که .

این سفر را تنها بودن در ماشین در تمام جاده ، سخت تر میکند.همسفرانم همه مشغول و گرفتار اند.پس چاره ای نیست.برای کوتاه کردن طول این جاده بی فرجام باید بخشی از راه را میانبر زد.باید مسیر قاچاقچی های افیون و کالا را انتخاب کرد. جاده ای به طول 90 کیلومتر که با ترک های عظیم آسفالتش که تنهایی تو  و ماشین ات را پر میکند.هیچ ماشینی رد نمیشود.خبری از آنتن تلفن نیست.حتی نور هم با آن سرعتش به چشم نمی رسد و فقط درشبانگاه سرخی سیگار و دود آبی پیچیده اش در ماشین پیداست.سراسر کویر است و در دوردست ها، انتهای رشته کوهی آشنا دیده میشود و یک کوه تک افتاده زیبا به شکل مشت که گذرگاهی بود در ایام قدیم کنار جاده ابریشم و جاده ادویه .افسانه ها میگویند بارها نام این محل در شاهنامه آمده است.آن پیکان های فی پیدا شده گواهی میدهد.صدای شمشیر ها و نفیر ها و ناله ها را میتوان در این گذرگاه های تنگه پوزه سیاه هنوز شنید.چه زیباست با تاریخ در آمیختن و به هنگام شب که آسمان جاده، بازوهای کهکشانی اش برایت باز میکند.چقدر آسمان کویر گویا میشود.ستاره های جدید با نور های متفاوت نمایان میشوند.باید دو پاکت سیگار برداشت و کمی چای.به دور از انسان ها و ساخته هایشان.سرزمینی رها شده برای رها شدن.این مسیر خطرناک را بار ها رفته ام تنها.اما خسته کننده نمیشود اگر چشم ها باز باشند و گوش ها.باید به سکوت یگانه کوه و کویرش گوش داد .صدای زاگرس که از دور میرسد و عجین میشود با هو هو باد شرقی.این همهمه در سکوت چه دارد برای شنیدن؟شاید باید از گورخر های آنجا پرسید که هنوز دست آدمیزاد بهشان نرسیده است.نه بگذار رازشان فاش نشود.بگذار چیزی بر این کره خاکی دست نخورده باشد.بگذار ردپایی از انسان آنجا نماند.اما چیزی که رفتن این جاده  را لذت بخش میکند و برگشتت را اندوهگین، دوستان یکی دلی هست که معنای دوستی را به تو نشان داده اند.به هر حال این اجباری چند روزه نیست.این دیدن دوستان و تجدید خاطره ها بعد از مدت هاست.



یه خرافه ای هست که خیلی سعی شده رواج پیدا کنه. امروز باز بهش برخوردم.پیرمردِ داشت نهال میخرید گفت که درخت سرو ، غم میاره. بهش گفتم  از سنت خجالت بکش ! تا حالا تخت جمشید رفتی ؟یه نیم نگاهی یه شاهنامه انداختی؟ میدونی کل جهان سرو رو نماد ملی ایران میدونند؟ میدونی چقدر اعراب درختای سرو ایران رو آتش زدند ؟میدونی نماد استقامت و سرافرازی ایرانی بوده و هست؟چه درخت تمیزی هست؟چه سایه ای داره؟ خلاصه طفلی چنتا سرو خرید رفت (:


+ من امسال چهل تا نهال انداختم.چه خوب بود همه با کاشتن یه نهال با طبیعت سبز دوست می شدند و این امروز رو از این بی ثمری و کرختی ، فاصله می گرفتیم.اگر نظر این باغبان پیر را بخواهید، نهال سرو و اقاقیا رو پیشنهاد میدم.


سرو مهر، آیین مهر ، آزاد بودن، آزادگی ملل ها، فرهنگ ، تمدن،برابری 

نیک منشی، انسان و سرو ، سبز بودن،پتانسیل، ایران



خب من به جز چند مورد ، زیاد از کسایی که وقت میذارن و به هر نحو و مقداری اینجارو میخونن، مستقیما ازشون چیزی نشنیدم.هر عیب و نقص ویا نکته مثبتی حتی سوالی اگر هست چه درباره آرنور یا مارچلو خوشحال میشم بشنوم.این پست رو بیشتر از این جهت گذاشتم که میدونم اینجا خیلی خطاب میکنم. پس متقابلا باید خطابم بشم.گرچه شخص خاصی هیچ وقت هدف حرفام نبوده اما مطمنم مخاطبش همیشه پیدا میشه.حالا امیدوارم اینجارو از یک طرفه گی حداقل تو این پست در بیارید.یه حضور غیابی هم بشه!کاملا آزادانه و رو راست بپرسید یا گله کنید و یا بنوازید (:


پ.ن: یک اینکه در مورد غلط املایی و نگارشی که خیلی ها شاکی بودند ازش، باید بگم من کلا ادم هولی هستم. دو اینکه هیچ وقت از مواضع ی و اعتراضی کوتاه نمیام ، هرچند میدونم بر خیلی ها گران و بر خیلی ها تلخ و برای خیلی ها هم موردی پیش پا افتاده و حوصله بری هست (:




رفتن به نمایشگاه های گل و گیاه میتونه خیلی خوب باشه .وقتی به عنوان یه کشاورز  یا باغبون بین مردم دیگه میری نمایشگاه گل و گیاه، احساس غرور و سرمستی میکنی!مثلا وقتی یه خونواده دارن نهال میخرن و تو انتخاب نهال مردد هستن، تو اونجا وایمیسی و منتظر میشی ازت سوال کنن! چون تو رو نمیشناسن سوال نمیکنن و پس خود میپری وسط میگی این نهالش بهتره! (: یا حس اون نقاشی داری که تو نمایشگاه تابلو هاش داره بین مردم ناشناخته قدم میزنه ! یه خانومی گل میفروخت ، از گل هاش پرسیدم.گفت بیا پشت غرفه خودت، یه چنتا گل رز هست نشونت بدم.هیچی دیگه ، کاسبی که کاسب رو گول بزنه شاه کاسبه ! عوض یه گل رز یه گل سانازم کرد تو پاچمون (:

اسم گل اومد ! درس گل شناسی :
گل لوتوس یا گل نیلوفر آبی یا سوسن شرقی ریشه در اساطیر ایرانی داره. نماد ایزد بانوی ناهید است( آناهیتا یا الهه آب ).ریشه اساطیری این گل به آیین مهر برمیگرده.در زرتشت این گل نماد اهورا مزداست و اونا معتقد بودن که این گل مقدسه.نیلوفر آبی در  مرداب میروید و رویش به سمت آفتاب هست.زرتشتیان معتقد بودن محیط نامناسب زندگی نمیتونه دلیلی قطعی و مطلقی بر رشد و پرورش بد انسان باشه!(؟)نیلوفر آبی نماد موارد بسیاری در ایران باستان بوده. در نقش نگاری های دیوار های تخت جمشید( گل نگاری های بالا و پایین ) به عنوان نماد صلح جهانی استفاده میشده و در حجاری بارعام تخت جمشید ،داریوش کبیر با یک دست شمشیر و با یک دست گل لوتوس را گرفته است.در حجاری های طاق بستان کرمانشاه مربوط به دوره ساسانی هم هست که من ندیدم و باید ببینم !

+ روز زن ،روز کودک ، روز صلح  و روز طبیعت و . چیزایی که کمترکسی بهشون اهمیت میده روز دارن تو تقویم !والا روز زن ،بین این همه نامحرم مگه میشه؟ 

خب رضا خان منو به

چالشش  دعوت کرد و انگار چاره ای نیست (: فقط رضا شرمنده !من جنسایی که میخواستی گیرم نیومد. یعنی وضع خراب اصلا. بعد چند ماه کاسبی نه جنسی هست نه پولی ! ماشینم خراب ! حالا امیدوارم از چالشت خوشت بیاد ((:

 

1)  تغییراتی که در سالی که گذشت داشتم؟ هیچی! دقیقا مثل حس روح الله خمینی تو هواپیما! (:

امسال خیلی جرقه های تغییر مثبت برام زده شد یا میشه گفت برا خودم زد. بعضی از این جرقه ها به مغز نشست و بعضی هم تبدیل به باور شد ولی چون هیچ کدوم در عمل و رفتار جلوه نکرد پس تغییر مثبتی نکردم و جرقه ها هم  اکثرا به خاموشی گرایید. کار مثبت و خوب زیاد کردم ولی اینارو همیشه هم میکردم پس تغییر به حساب نمیاد.فقط تونستم نکات مثبتمو حفظ کنم و  چنتا رفیق خوب گیرم اومد.در مقابل یه سری رفتار بد و ناپسند اومد توم ریشه کرد. برای مثال خیلی دوست دارم محبت کنم و برای همه باشم ولی در عمل میبینم دارم خودمو گول میزنم تا از  نوعی خالی بودنم فرار کنم.گاهی اوقات شاید طرف مقابل هیچ ارزشی هم برام نداشته حداقل به اون صورت که پیش خودم فکر میکردم. مثال دیگه اینکه احساسات و هیجاناتم کمتر میتونم کنترل کنم.به خانواده کم محبت تر شدم.از حیث رفتار و عادات بدم باید بگم امسال چون هم ورزشو گذاشتم کنار و هم نتونستم نیاز جنسی مو سرکوب و مهندم کنم به روی آوردم باز، به یاد بچگی.البته میشد روابط نامشروع داشته باشم ولی صادقانه بگم ،اینجوری دوست ندارم.سیگار گرون شد کمتر کشیدم.خیلی تنبل شدم و روزانه هشت الی ده ساعت میخوابم.در نتیجه کیفیت بدنم اومد پایین .اشتباه اقتصادی زیاد کردم.عادتای بد رو که ترک کردم و عادتای بد دیگه جاشو گرفت.یه عادت بدی هم جدیدا افتاده توم که خیلی اغراق میکنم . بزرگ ترین تغییری که کردم این بود که اشتباهات مهلک گذشته رو بیشتر از قبل تکرار کردم.خلاصه بگم سردرگم بودم بیشتر اوقات سال رو، مثل گربه گیج .اگه هم حس میشه فقط نکات منفی رو گفتم اینطور نیست حقیقتا، چون فکر کنم تو پستام به اندازه کافی نکات مثبت امسال رو نوشتم.خواستم تکرار نکنم ((:

 

2) بهترین کتابی که خوندم؟ آبلوموف بود و ظلمت در نیمروز که هنوز ناتمامه.

 

3) اینم آهنگی متناسب با چالشت! عروسی فیگارو از موتزارت 


 

 

 


حلاقیلاقتا دلار دولارالان تیلا رلاه ولا سخلاتیلا زنلا دلا  گلای میلا کلانم .دلا  للام تلا نلا گلاه.چلاند ملا الاه دلای گلاه؟ ملایتلا ولانم ؟ گیلا جلام  یلاالا تنلاهلاالام؟ کلام کلا .سکلاولاتلا.

 
 
یک روز رسد غمی به اندازه کوه
یک روز رسد نشاط به اندازه دشت
افسانه زندگی چنین است عزیز
در سایه کوه باید از دشت گذشت 

خب برگردیم به اصل خویش .

کاش میدانستم مخاطبان فیلم بین اینجا چقدر فیلم ایرانی خوب دیده اند.به هر حال ، اگر شما هم در بچگی از آن خانواده هایی بودید که در پیاده روها همیشه دومتر عقب تر از پدر یا مادر، گریان یا خیره به چیزی ، آن را طلب میکرده اید و در نهایت یا کتک میخوردید یا با هزار زور و اکراه و اشک آن چیز برایتان خریده میشد،می توانید بیشتر مخاطب این فیلم باشید.این فیلم میتواند ببینده را به گذشته شیرین بکشاند.


ماهی فروش: کدوم یکی رو می خوای؟

راضیه: اونی که مثل عروس میمونه خوشگله تپله اونو می خوام.


داستان فیلم :

به هنگام شب عید نوروز ، دخترکی لجباز و یکدنده که از خانواده ای ضعیف است برای خرید یک ماهی قرمز از مادرش پول میخواهد.کسی که ماهی های حوض خانه را لاغر و کوچولو و ماهی مغازه را خوشگل و کپل میداند پس از اصرار های فراوان به مادر .




درباره فیلم :

بادکنک سفید ساخت سال 1373 به کارگردانی جعفر پناهی میباشد.این فیلم در زمره فیلم های موج نو سینما پس از انقلاب ایران است و برنده دوربین طلایی جشنواره فیلم کن 1995 میباشد.اگر کسی سینمای کیارستمی را دوست داشته باشد میتواند رگه های سینمای او را به شدت در این فیلم احساس کند.کما اینکه فیلم نامه بر عهده کیارستمی بوده است.داستان سر راست است و دیالوگ هایی کوتاه اما شیرین ،از جنس مکالمات مردم کوچه و خیابان ، فضای مورد نظر را به خوبی انتقال میدهد.بازگیر خرد سال نقش راضیه به شدت در ایفای نقش فوق العاده عمل میکند به طوری که با ذوقش میتوان ذوق کرد و با اشکش می توان اشک ریخت و ببینده را عمیقا به کودکانه خود میبرد.از نکات جالب فیلم این است که قضاوت شخصیت ها به عهده ببینده گذاشته میشود. از مرد معرکه گیر تا خیاط و مشتری و یا سرباز نیشابوری . قضاوتی که گاه با دیالوگ ها آسان و گاه دشوار میشود. جزئیات فیلم بسیار است و نیاز به کمی دقت دارد. مثلا در رابطه با شغل دوم پدر راضیه در فیلم به جوابی نمی رسیم اما همه چیز در فیلم نشان داده میشود.  فیلم جدا از قصه ماهی و راضیه ،مفهومی دیگر را در  بخش پایانی تحت کودکی دیگر به نمایش میگذارد .پس از حل شدن دغدغه ماهی و آن همه حرص و غصه برای شخصیت راضیه ، درست در انتهای فیلم دغدغه اصلی فیلمساز گربیان گیر ببینده میشود. پسرک بادکنک فروشِ تنها و درمانده ، نماد خیلی عظیمی از افراد جامعه ما میشود.راضیه به مراد دلش هرچند سخت میرسد اما بادکنک سفید تنها میماند.



+ در نهایت باید بگویم این فیلم اجتماعی که به نحوی از زبان کودکان به وقایع تلخ و شیرین جامعه میپردازد ،فیلمی ساده اما پر از جزئیات ریز است.بی هیجان اما شیرین و درس دهنده. میتواند با توجه به سلیقه تماشاگر ،حس خوبی را منتقل کند.






من برای اینکه آغوش سرد خونواده رو یکم گرمش کنم و اون سرهای 45 درجه غرق در تلفن هوشمند رو  45 درجه دیگه بالا ببرم تصمیمات زیادی گرفتم. یکیش فوتبال دیدن بود. خب من خیلی فوتبال دوستم ! پدرمم بود ولی خیلی وقت بود دیگه از هرچی دوست داشت گذشت و فوتبال دیدنم کنار گذاشت و به شدت تو خودش رفت.خب فوتبال دیدن با رفیقا تو جمع های خاص لذتش چند برابره.دیگه خیلی وقته شب های فوتبالی رو به باغ یا کافه نمیرم تو خونه میشینم.اولش خیلی سخت بود.مثلا مادرم مدل موی پوگبا رو میدید میگفت این سیاه سوخته چرا کلش زرده ( یکم نژاد پرست هست  ) یا بابام هنوز فکر میکرد سرآلکس فرگوسن سرمربی منچستر یونایتده! مادرم هر شب میپرسه این سیاه ها تو اروپا چیکار میکنن ؟ انگلیس و بریتانیا چه فرقی دارن؟ چمپیونزلیگ چیه و پریمیر لیگ چیه؟ این هوادارا چرا انقدر اروم و با شخصیت تیمشون رو تشویق میکنند؟ چرا پوگبا هم تو فرانسه بود هم تو منچستر و .

خلاصه روزای اول خیلی سخت بود. به جایی که از فوتبال لذت ببرم باید همیشه حاشیه میرفتم و یا به سوالات تکراری جواب بدم مثلا از قصه های سیاه پوستا تا var و تاریخ بریتانیا! گذشت و گذشت . الان مادر تخمه و میوه میاره قشنگ جلو تلویزیون دراز میکشه ! پدر گرام هم رفته یه سایت شرط بندی پیدا کرده میگه بیا شرط ببندیم (:  دو تا ابجی هم سواد فوتبالیشون بالا رفت و  خودشون به این باور رسیدن که فوتبال مرد و زن نداره !حقیقتا به اندازه فوتبال دیدن با رفقا بهم میچسبه !

+ من قمار و شرط رو ترک کرده بودم. به لطف پدر باز کشیده شدیم به این قمار کثیف ! و کلی هم باختیم تا حالا ((: خدا کنه امشب جبران بشه .من قمارمو کردم توکل میکنم بر خدا دیگه !!!

+ امیدوارم برداشت نشه که وای چقدر اوضاع تو خونه اینا خوبه ! برای خوب شدن باید جنگید (:


خدایی دیگر چکارت می توان کرد !مگر نمیدانی هر چیزی موقعی دارد؟ آذر و دی و بهمن بر سر این بندگان مفلوکت یک قطره باران و یک دانه برف نریختی ! امروز نیم ساعت و برف و بوران و تگرگ ناگهانی ات را بر سر درختان نوشکفته و بهاری ات فرستادی تا سرما بزنند و میوه ندهند؟تا دل کشاورز را خون کنی و دل عده ای مردمان بی عار و درد را شاد و به اصطلاح سوپرایز ؟ من تو را به اولین کیفر خواه عالم متهم میکردم و حالا تو را اولین کسی که عدالت را بی معنا میسازد ! انقدر انگل من بده تا ازشک در بیام و آخر یه خداناباور اساسی بشم(:  حالا هی سر بسر من بذار !اما باز میدانی چه هست ؟ شاعر بهتر از من میگوید .


+برایم آتش دوزخ فرستادی  برایت لاله ها را در سبد کردم (:

_ گفت آتش بی سبب نفروختم  دعوی بی معنی ات را سوختم 




همیشه گفتم، نه تنها شاد بودن رو یاد ندادن بلکه غصه خوردن رو هم خیلی تمیز و حرفه ای یادمون دادند.خب همیشه برام سوال بوده چرا نمی خوان یا نمی خوایم هورمون های دوپامین و سرتونین و اکسی توسین داخلمون ترشح بشه ؟ در مقابل غصه خوردن هم فلسفه خودش رو داره. بلدی میخواد. غم و شادی از هم جدا نیستن.آخر سالی به عنوان یه چالش برای خودم، فکر میکنم تو این بیست اندی سال برای چه چیزایی و چه کارایی غصه خوردم !

طبق معمول ؛ یه درصد گیری ذهنی پس از هر بررسی و تحقیق : 78درصد غم و غصه های بنده الکی بودن ! از موارد روز مره تا برخی اشتباهاتی طی این چند سال که فکر میکردم زیاد فجیع بودند ! نکته جالب مطالعات من بر روی شخص خودم این بود که وقتی درگیر این غم و غصه هایی اشتباهی بودم ، از غم و غصه خوردن های نسبتا اساسی که احتمال به رسیدنِ نتایج ملموس یا فکری رو دربر داشته، غافل موندم !غصه خوردن اشتباهی خیلی بدتر از غصه منطقی خوردنِ.از نتایج دیگه تحقیقاتم اینکه اگر و اگر و باز هم اگر کسی به اندکی خودشناسی برسه و اگر غرق در غم منطقی هم بشه اون آدم ممکنه از پا دربیاد.از بررسی هایی که روی افراد دیگه انجام دادم این بود که غرق در  غصه شدن چقدر وجود انسان رو از هم میپاشونه.این غصه ها با یه سری دروغ های ساختگی تبدیل به یک باور در اعماق آدم میشه. دقیقا مثل جمله پول پول میاره باید بگم غم ،غم میاره.

پس باید کم تر و حداقل منطقی تر غصه خورد !خیلی چیز ها و شخص ها و اعمال اصلا ارزش فکر کردن و ندامت و غصه رو ندارن.حالا چرا اونا نمیخوان شاد باشیم؟ چون آدمای همیشه درگیر غم توانایی زندگی روزمره و سیستمی  تعریف شده رو هم به زور دارند.ربطی نداره زندگی چی هست، بی معناست یا بامعنا، غصه خوری مزخرف ترین و مخرب ترین شیوه تلف کردن عمرهست.

پ.ن: مسلما غم تراشی با درد های زندگی و درد مند بودن آدما فرق داره.
الان که دارم لیست غصه های الکی خودمو نگاه میکنم خنده ام میگیره (:



سرزمین میانه

 نقشه بالا اولین اطلاعات رسمی هست که آمازون از سریال ارباب حلقه ها تو توییتر منتشر کرد ! پخش فصل اول این سریال  احتمال زیاد در فصل 2021 هست! تو کتاب های فانتزی که حرف اول رو زدیم ! تو سینمای فانتزی و اقتباسی هم تک بودیم ! دلم میخواد تو سریال ها هم سروری کنیم تا مشتی باشیم بر دهان هرچی گیم آو ترونز دوست و هری پاتر فن و باقی این بچه موچه ها ((:

یه نشریه ای انقدر احمق هست که گفته شاید این سریال بتونه جایگزین گیم آو ترونز بشه ! بیچاره ها نمیدونن نویسنده نغمه یخ و آتش ( گیم او ترونز ) یعنی جرج آر آر مارتین انقدر تحت تاثیر جی آر آر تالکین بوده که یکاره رفته ثبت احوال اسمشم مثل تالکین در آورده (:


+ تالکین فن داریم اینجا ؟ نداریم ؟ 

 

 

 

همه فکر میکنند بهارِ طبیعت خودش می آید اما ببین شکوفه ها را .درخت را بنگر که چه زیبا سراسر میخندد .اواخر بهار بود که بابت میوه ندادنش به جای آواز خوانی پرندگان زیبا ، تماما غرولند های مرا از زمین و آسمان می شنید.تمام تابستان بی آب را تشنه بود ولی آنقدر ریشه دوانی میکرد برای قطره ای آب.تمام بی محلی ها و حواس پرتی ها و بی وفایی ها منِ باغبان را یک سال دوام آورد.با حمله کلاغ ها و پرندگان نیز جنگید.طوفان ها و باد ها  به این سو و آن سو کشیدنش،اما از جایش تکان نخورد.با انواع آفت های محیط و کرم های درونش مبارزه کرد. حتی با بی لطفی آسمان و بی بارانی اش کنار آمد.تیزی ارّه و قیچی مرا احساس کرد و آخ نگفت.به های میوهِ بی احتیاط که شاخه هایش را میشکستند نیز لبخند زد.حتی باورت میشود درخت هم یک جور درد به مانند افسردگی دارد؟اما دیدی که یک سال گذشت و باز شکوفه کرد؟باز با برگ هایش در تابستان سایه افکنی میکند. باز میان شاخ و برگ هاش برای همان پرندگان منزلگاه درست میکند.باز رنگ زندگی ،رنگ سبز را به من و تو هدیه میدهد. ریشه هایش را قوی تر میکند تا شاخه ها و آغوشش به آسمان بزرگتر شود. گرچه جدا از هم بودند و فاصله داشتند از هم ؛ اما فهمیدند که همه ریشه در یک خاک دارند و سر در یک آسمان ، پس برای هم به زیبایی گَرده افشانی میکنند.

شاید هنوز از انسان گفتن برایمان زود است .اگر هنوز نمیدانیم چه هستیم و چه میتوانیم باشیم باید از درخت ها یاد بگیرم .اگر مثل درخت باشی ، اسفند و اردیبهشت نداری ، حتی در ناگهانی ترین سوز زمستانه اسفند هم گل میکنی ! پس باید جنگید تا شاد بود و شاد بود تا جنگید.برای بهتر بودن ،ساختن و عشق ورزیدن. در نهایت، روز هایی پر از امید و عشق و نشاط  و جنگیدن را برایتان آرزو میکنم.

 

پ.ن : این هم آخرین زیاده نویسی من در 97 ؛ راحت شدید (: 


 

 


ماشین را خاموش میکنم.غرق در آدم ها و تیپ و گوناگونی و تعداد هر دسته میشوم.خیلی وقت است روزی یک نخ سیگار می کشم.میدانم تمام موجودی ام پنج هزار تومن است.یک نگاه به آمپر بنزین می اندازم.بدهکاری ها به ذهنم هجوم می آورند.به هزار نیاز ضروری و‌نیمه ضروری آدم ها فکر میکنم.به علایق ساده و‌ تا رویاها.به این فلسفه که نوع و‌میزان و صفت خرج تو را مشخص میکند نیشخندی تلخ میزنم.به ذات کیثف پول که آدم ها کثیف ترش کردند.سرمایه داری به قلبم نفرت مینشاند.مرفه تا متوسطش را که وعده بهشت میدهد و میگوید خدا میرساند و قانع باش و زندگی دنیوی نیست را بفحش میکشانم.فکر میکنند آدم ویلا در مریخ میخواهد یا فلان سبک زندگی را .یا عده ای که فکر میکنندشانس در خانه همه را میزند.یا آن احمق هایی که تو‌ را قضاوت میکنند‌و سادیسم هایی که تو را متهم به مطلوم نمایی میکنند و مقایسه گران تا تعیین کننده گان ،همه را ناسزا میدهم.مگر جز اندازه زحمت و‌عرقی که رو‌ی خاک ریختیم چیزی بیشتر میخواستیم ؟ مگر خواسته هایمان ساده ولی زیبا نبودند؟

در هزار جور رنج و درد خود و اطرافیانم که ساخته کثافت است و‌درمانش هم همان کثافت غرق میشم.قلبم غرق غم می شود.میدانم که با اعتبارم میتوانم در تمام مغازه های شهر ماه ها نسیه کنم.یا‌که‌ میلیون ها از اندک دوستان یک دلم بخواهم اما مگر درد این صفر ها ویا رفت و آمد این پول هاست ؟یادم به دورانی سیاه تر می افتد.گشنگی ها و‌گشنگی ها. شرمندگی ها و شرمندگی ها. نبودن ها و‌نبودن ها.باز جان میگیرم اما از یاد نمیبرم چرا که همیشه همراهم هستند.با خود میگویم چهار و‌پونصد با پنج هزار تومن فرقی ندارد.سیگارم را میخرم و روشن میکنم و دودش در اعماقم حبس میکنم  تا روزی که سندی باشد مخفی ٬بر آنچه‌ گذشت و میگذرد .چه بی سند بودند پدرانمان و‌چه‌مسیر تلخی انتخاب کرده ام.یا اجبار کرده ام یا کرده اند.دیگر نمیدانم .سیگارم تمام شد.


یادتون هست حتما تو‌سریال فرندز ، وقتی جنیس میومد تو کافه central perk  و با اون خنده زشت و زننده و جمله اوه مای گادش  ، آرامش کافه جای‌خودش رو به رخوت‌میداد ؟ قیافه های چندلر و مونیکا از شدت ناامیدی و چندش چقدر دیدنی بود !؟

الان این‌حس رو از ورود ناگهانی خودم دارم ! از بس تو بیان‌محبوبم (؛ خلاصه باید بگم : oh my god (; و به هر حال من آمدم چندلرهای عزیز 


+ پس از گذر از روزای چرکی و بی نتی ٬ بالاخره ستاره هاتون رو آف کردم و پست های برخی رو بلعیدم !



اگر آدم ماجراجویی را فطرتا دوست داشته باشد و کمی هم عملگرا باشد کلاهش پسِ معرکه هست.چند سال پیش بودچیزی شبیه به نقشه گنج به دستم رسید.از آنجا که قدمت مکان مورد نظر و گنج های کشف شده و افسانه های قدیمی بسیار بود با دوستی امین و مطمئن تصمیم به جست و جو گرفتم.با دو عدد تیشه و یک بیلچه و برخی وسایل دیگر راهی نقطه مورد نظر شدیم.حاصل شب ها کنده کاری شد یک تونل شیش متری در عمق چهار متری زمین.البته چون آن محوطه کم عمق بود فکر کنم در عمق بیشتری بودیم.استرس و هیجانی وصف ناشدنی بود.ترس از گیر افتادن و لو رفتن مجبور بودیم مثل فیلم "رستگاری در شاوشنگ "بی صدا و ذره ذره کنده کاری کنیم.آخر تونل زیر خانه ای بود که در آن زندگی میکردند! نوبتی من میکندم و خاک را در ظرفی میکردم و او می بایست خاک را جایی خالی کند.حقیقتا زیر زمین بودن هم جالب هست.نفست تنگ میگذارد و جانورانی چندش آور، فراوان اند.فضای تونل به اندازه بدن یک نفر بود و هر لحظه امکان ریزش بیشتر میشد.هرچه جلو تر میرفتیم نشانه های گنج پیدا تر میشد.از کوزه های شکسته تا تفاوت جنس زمین و سفال های قدیمی زیبا.کم کم باورم شده بود که در پی گنج هستم.اما پیدا نشد و کمی بیشتر آنجا بودن احتمال لو رفتن را بیشتر میکرد.فضا هم مشکوک شده بود.وقتی که آخرین تیشه های امید را میزدم و خاک نم بر صورتو موهایم میریخت به این فکر بودم که این خانواده سال هاست روی گنج زندگی میکنند در حالی که روزگاری فقیرانه دارند.من هم میدانستم گنجی هست اما در رسیدن به آن عاجز بودم.نمیدانم شاید اگر تونل را نیم متر این ور تر یا آن ور تر می کندم به آن گنج می رسیدم. اولش از شوق ماجرجویی و هیجان دست به اینکار زدم اما آن گنج نیز برایم به مرور با ارزش شد.اما چه کنم که گاهی گنج ها باید تا ابد مخفی بمانند.آن تونل را پر کردیم ولی فکر نکنم دست خالی برگشته باشیم چون هیچ سفری خالی و بی ارزش نیست.چه میدانید ؟ شاید همین الان کسی در زیر جایی که سال هاست زندگی میکنید دنبال گنجی گمشده هست و در تونلش سیگار میکشد !



می دانم احتمالا دیده اید اما عکس ها را باید خیره شد.اینجا نه پاریس هست نه لندن.اینجا یکی از بزرگ ترین صفحات تاریخ است. برخی متولدین دهه شصت یا هفتاد که آخرین کتاب تاریخی که مطالعه کردند همان تاریخ دبیرستان است و ت را کثیف میدانند و از آن دوری میکنند ، از بانوان داخل این سه عکس بیشتر میدانند که سال 57 و 58 چه شد ! باورتان میشود ؟! تَکرار میکنم. بعضی علامه صفتانِ امروزی، بیشتر از کسانی که در زمان خودشون زندگی می کردند ؛ میدانستند.این روشن فکران دینی معتقد هستند مسیر انقلاب برای اسلام اجباری و حجاب اجباری و استبداد دینی بود و بس.در عکس ها خیره باید شد و گریست.زمانی بود که بانوان ایرانی برای مخالفت با حجاب اجباری این چنین خیابان ها را پر میکردند.می توانید یک مرد در عکس پیدا کنید ؟ ما به فمنیسم نیاز داشتیم ؟ بانوی امروزی افتادن دختر انقلاب و به زندان رفتنش را میبیند و سکوت میکند.چه می گویم سکوت ؟ او را به القابی مانند کافر و غرب زده و بی حیا و . می بندد. این عکس ها با شکوه ترین صفحات تاریخ اند.  مخالف با با حجاب اجباری یعنی مخالفت با استبداد دینی.مخالفت با دین اجباری.مخالفت با حکومت دینی .مخالفت با این ایدؤلوژی مسخره که هشتاد میلیون انسان تحت قوانین یک دین زندگی کنند.مخالفت با اقتدار گرایی که آزادی را می کُشد.این بانوان جلو تر از ما بودند.آن ها برابری مرد و زن را خود فهمیدند و خود پا به خیابان گذاشتند.اما حیف که این صفحات تاریخ سوزانده شدند و به مغزهایی تلقین شد که ما خواستار جمهوری اسلامی هستیم و هنوز که هنوز هست مردان و نی هستند که اینگونه خیال میکنند.سرنوشت این بانوان چه شد راستی ؟ برخی چادر و پونس به سرشان زده شد و برخی در خیابان جان دادند و برخی در تیرباران ها و اعدام ها جان دادند و برخی از زجر در زندان های ی مردند و از ناله هایشان دیوار های سیمانی زندان به اندوه و لرزه در آمدند.

و بعد شمای بانوی بلاگی روشن فکر که یکبار ندیدم از رنجی نوشته باشی ، سخنان نافَذ اَمام را آپلود کن و به جای اینکه چهار برگ مخالفِ آنچه در ذهنت هست را بخوانی ، شریعتی و مطهری ات را مرور کن و سیر بخواب.اما بدان ژاله ها و ندا ها نمی میرند هرچند که تیر های ژ _3  سینه شان را سوراخ کرده باشد.








تابلوی بدن بی جان مسیح ،اثر نقاش آلمانی هانس هلباین

داستایوفسکی درمسیر فرانسه، برای دیدن این تابلو در شهر بازلِ سوئیس توقف میکند.به هنگام دیدن این تابلو در شهر بازل ، داستایوفسکی به همسرش میگوید "چنین تابلویی میتواند سبب از میان رفتن ایمان گردد " و خیره به تابلو می نگرد.تاریخ این سفر نزدیک به یک سال قبل از انتشار رمان ابله بوده.در رمان ابله پرنس میشکین با این تابلو مواجه میشود و در آنجا نیز پرنس میشکین نظری منفی درباره تابلو دارد.

نیچه یک جمله دارد که میگوید : بزرگترین کشف زندگی من ، داستایوفسکی بود.من میگویم ابله بزرگترین کشفی هست که میتوان از او کرد.البته این تنها یکی از اتقافات بسیاری بود که هنگام نوشتن ابله ، داستایوفسکی دچار آن بود .وقتی آن موقع ها  ابله را میخواندم ، میدانستم این رمان رویه و مقصودی متفاوت از باقی اثار او دارد.این مطلب و واقعه شهر بازل به عنوان نمونه بیشتر میتواند نشان بدهد که وجه تمایز ابله داستایوفسکی در چیست.نمی دانم چرا جنایات و مکافات و یا باقی اثار داستایوفسکی، هم محبوب تر و هم قوی تر از ابله معرفی شد ، اما هنوز که هنوز است کتابی به زیبایی ابله نخوانده ام . نظر شما درباره تابلو ویا ابله چیست ؟

ب.ا : تقدیم به هالی هیمنه که میدانم منش فئودور را دوست دارد (:



راستش را بگویم به وبلاگ بعضی هایتان حسودی ام میشود .به قول خودتان همین چند صباح دوران بلاگریتان را در وبلاگ هایتان راحت هستید و گوشه امن خود میدانید.من انگار بر عکس هستم.در جمع های اجتماعی دیگر، در واقعیت منظورم هست ؛ به نسبت راحت ترم.به قول دوستی اصلا وجود امثال تو توهین به برخی هست.چرا که برخی عقایدت ضد عقاید و برخی در تضاد عقاید آن هاست.

من بهتر میدانم.می دانم که اعتقاداتی ندارم.وجودم سراسر پر از سوال و تردید است.حتی خدا را هم سوال می کنم.به نوعی با مذهب ها و دین ها دچار مشکل شده ام.مشروب میخورم .از ت حرف میزنم و اعتراض میکنم.از نیاز جنسی می نویسم.اما نمی دانم چرا برخی فکر می کنند این ها قطعی هست و من دارم چیزی یا عقیده ای رو فرو میکنم.نمی دانند که ذهن من به میدان نبردی است که هزار و یک جنگ در آن بر پاست.نمی دانند که از صدای شمشیر ها خسته ام .فکر میکنند من از شکم مادر کافر به دنیا آمدم.مگر از گذشته مذهبی من کسی اطلاع دارد ؟ مشکل من است که مدام در حال تغییر ام ؟مگر آینده من مشخص است.چه میدانید شاید بیست سال دیگر باز خادم مسجد ها شدم .اصلا چرا انقدر مم به دفاع از آنچه هستیم شدیم ؟ مگر باید همه چیز را گفت که اگر بگویی هم مظلوم نما می شوی و عده ای هم طبق معمول  آدمِ خوبِ قصهِ تکراری میشوند .من میدانم که زیبا نمی نویسم.حرف قشنگ تحویل نمی دهم.سانسور نمی کنم.نوشته هایم گاه طولانی و چندش آور میشود.زیرا من قدیس و پاک نیستم.من خودم را به دین ام آراسته نکرده ام.

روزی کسی به طنز از من پرسید بلاگر خوب چه کسی است به طنز پاسخ دادم:"کسی که تا می تواند خودش نباشد.کسی که معما باشد.کسی که دست نیافتنی باشد.کسی که از آنچه دوست دارند بنویسد.کسی که خوبی هایش را بنویسد.کسی که نقد نکند.کسی که ابراز نکند."حالا می بینم چه طنزی تلخی پاسخم بوده است.

از اینجا هم خسته شده ام.تا پستی بذاری که بوی بدی یا تفکرت یا عقیده ات یا وجودت را بدهد؛ میبینی 5 نفر که مدعی هم بوده اند ، چه مدعی دوستی و چه مدعی روشن فکری ، قطع دنبال میکنند.بعضی ساکت میشوند و به زور صرفا یک دنبال کننده باقی می مانند.یا برخی که منتظر اند نوشته ای بوی تضاد بدهد  تا به تو بپرند و چنگال بکشند.یا عده ای که منتظر اند ببیند کدام واژه می تواند توهین احتمالی بهشان باشد.یا این هایی که با چند کلمه از من عقایدشان زیر سوال می رود.اینان دیگر عجوبه اند.یا عده ای که رنج تو را سبک و مظلوم نمایی تلقی میکنند و زیر پستی کسی که مثلا جورابش گم شده است به گریه و همدلی می نشینند.

خب من نمیدانم .مگر ما بلاگر ها با واژه ها بازی نمی کنیم.مگر قرار هست هرچه می نویسیم سند قطعیت باشد ؟مگر حرف هایمان جز دید و نظر شخصی نیست ؟و با این حال فقط تو را قضاوت میکنند.جوری تو را قضاوت میکنند که حتی به خودت هم شک میکنی در صورتی که از تو آنچنان چیزی نمی دانند.چرا که قرار نیست من بلاگر تمام وجودی ام را اینجا نوشته باشم.از ریز تا درشتم را.پس شناخت نسبی یک آسمان تفاوت دارد با کلمه شناخت.ولی با این حال فقط قضاوت می شوی انگار که تو را بهتر از تو می شناسند.چقدر زیبا بود به جای قضاوت هم دیگر را نقد میکردیم.یا از هم سوال می پرسیدیم.و خسته ام که زیر پستی که بوی خون میدهدو از ارزش ها و آرمان ها سخن میگوید ؛ بشینم و با دوستم به مانند کودکانِ کم عقل هم دیگر را زخمی کنیم و با معذرت خواهی برویم تا پست بعد.خسته ام وقتی اصل بررسی نمی شود و حاشیه ها پرداخته میشود.وقتی منطق و استدلال جای خود را به جنگ و جدل میدهد.خسته ام وقتی عقاید آنقدر بزرگ میشود که دیگر جایی برای چیزی نیست. چه می گویم اینجا کسی مرا حتی تهدید به مرگ میکند (: خدا پدرش را بیامرزد ؛ با مزه هست .سخن کوتاه کنم.من دوستی ها را زیر آفتاب و لحظات شیرین ساحل آرام نمی خواهم.دوستی ها هم در آرامی ها و هم در طوفان ها قوت می گیرند.با خوبی ها و بدی ها.این بهانه که بحث ها و صحبت ها دوستی ها را لکه دار می کند را قبول ندارم و اینجا جز آنچه دیده ام و حس کرده ام و فکر میکنم نمی نویسم.پس ترسی ندارم و هیچ چیز را سانسور نمی کنم. وبلاگ را به این دلایل مسخره حذف نمی کنم و می مانم .همه چیز را نقد می کنم و به امید نقد نه قضاوت ، می نشینم.گرچه میدانم سخت است اما باکی نیست.من انتخاب کرده ام مسیر زندگی ام را.این جا که فقط وبلاگ است.



+ میدونی چاک اینجا منو به فکر فرو میبره 

- چه فکری رییس ؟

+ کدوم بدتره . زندگی کردن مثل یک هیولا یا مردن مثل یک مرد خوب.




نه. پاک می کنم صفحه سفید را. دوباره و دوباره.بار ها و بار ها طبق معمول.واژه ها آخر کم می آورند.بارها شده است که در نوشتن و حرف زدن نا توان بوده ام.انگار بعضی چیز ها را نمی توان به واژه کشید.گاهی هم که می نویسی ، از عهده آنچه میخواهی بر نمی آیند.حتی حس می کنم بزرگ ترین نویسنده ها و واژه پرداز ها هم وقتی بهترین اثر خود را جلوی برق چشمانشان می گیرند ، حسی بهشان میگوید؛ نه این واژه ها از آنچه حس میکنم و در ذهنم میگذرد ؛ به حدی فاصله دارند.مگر می شود رنج یا حتی عشق را نوشت.من دیدن را دوست دارم.خیرگی را.چشم ها را.عشق را نمی دانم.اما رنج را نمی توان نوشت.درد بی دردی را.مچالگی و‌خرد شدن را .این ها همه صدا دارند.فقط باید بود و نگاه کرد حتی شنیدنی ها را.به مانند عکس های دوربینی که در یک ثانیه ثبت میشوند و دوربین فقط یک نسخه از آن را بیرون می دهد ؛ برخی نگریستن ها هم همین طور است.فقط مال توست . آن را میچپانی در اعماق یکی از جیب هایت.به روی انبوهی از عکس های دیگرت و این ور و آن ور میروی و در جاده بی فرجام، با آدم ها حرف میزنی.شاید به همین خاطر است که سینما تمام من است.


اون قدیم ندیما یه ذره اهل علم نو بودم.کتاب و مقاله علمی میخوندم.مستند از کیهان و کرمچاله  میدیدم تا داستان خدا با مورگان فری من.مثلا میدونستم کاوشگر ووجر کی از منظومه شمسی خارج میشه.یبار یادمه ناسا فراخوان زد هرکی که میخواد اسمش بره تو فضا ثبت نام کنه.الان شاید اسم و فامیلم رو یه تیکه کاغذ یه جایی تو فضا معلق باشه.اما امروز تو باغ سر آبیاری ، از پسرِ مشدی غضنفر که از شرکا هست شنیدم که درباره بزرگ ترین رخداد نجومی قرن صحبت میکرد.همینجور که چونه ام رو ته چوب بیل گذاشته بودم ؛ راجع به اولین تصویر از افق رویداد یک سیاهچاله می شنیدم.امان از انحطاط.

استیون هاکینگ خدابیامرز یه صبحت استعاری از سیاهچاله ها داشت.می گفت "امکانش هست که توی سیاهچاله ناامیدی بری.ولی شک نکن که سیاهچاله هی بزرگ و بزرگ تر میشه تا تو رو به یک دنیای دیگه ببره و وارد جهان های موازی بشی." جهان های موازی !چه ترکیب جالبی ! همونی که یکی مون دلش میخواست توش خرس باشه و یکی گل نرگس و یکی هم سرباز اس اس نازی !البته من هیچوقت حرف یه کافرو قبول نمیکنم ولی خب دیگه عکس سیاهچاله هم که اومد بیرون.بی مزه نباشم ؛خلاصه خیلی دلم تنگ شد .دنیای علم رو شاید بیشتر از این چیزی که الان درگیرش هستم دوست داشتم اما جا موندم دیگه !

من از اونجایی علاقمند به نجوم شدم که فهمیدم وقتی به آسمون نگاه میکنیم داریم به گذشته نگاه می کنیم.پدر هم به علم علاقه داشت.یه روزی رفته بود پشت بوم تا یه عکسی رو تو یه جرم آسمونی ببینه .انگار علم طلبی تو ما موروثی بود ! گرچه بعد ها فهمیده بود کارِ مارکوپولو بوده و نهایتا از علم بیزار شد.

اسم هاوکینگ اومد.یه کتاب معروف داره بنام تاریخچه زمان .از ارسطو و افلاطون شروع میکنه تا بطلیموس و کوپرنیک و کپلر و گالیله و انیشتین.حتی ترکیب هایی جالب از نظریه نسبیت با نظریه های هایزنبرگ.یک کتاب علمیِ روان که از مرتد شدن کوپرنیک توسط کلیسا تا مباحث خداشناسی از طریق فیزیک رو توش داره.خواننده با ماهیت زمان و مکان و ابعاد کیهان اشنا میشه.خلاصه از بیگ بنگ تا سیاهچاله ها.خیلی موثر و مفید میتونه باشه به معنای واقعی.

ادوین هابل معتقد بود جهان در حال گسترشه .هاوکینگ تو کتاب نوشته بود : یک جهان در حالِ گسترش منافاتی با وجود آفریننده نداره ، اما میتونه محدودیت هایی بر زمان آفرینش هستی قرار بده.




دوباره فوتبال .این هیجان خالص ناپاک.باز آن ها امشب به میدان می آیند.مثل همیشه ٬ پر قدرت و ممتاز.با همان لئو مسی افسانه ای ؛ یادآور شب های تلخ.یاد آور فینال های تلخ در بارسلونا و رُم .زمانی که بارسلونا در اوجِ یکه تازی و‌ دوران فوتبالی خود بود.بعد از سال ها باز آن ها به الدترافورد می آیند.اما دیگر کریس رونالدویی لباس قرمز بر تنش نیست.دیگر ویدیچ و فریناند را در خط دفاعی نمی بینیم.خبری از گیگز و کریک و جی سونگ پارک و نانی پرتغالی هم نیست.آن شوت سرکش پل اسکو هم که روزی بارسای افسانه ای را حذف کرد ٬ دیگر به خاطره ها پیوسته است.

تردیدی نیست که این چند سال اخیر ، قرمز های منچستر در فقر فوتبالی و ضعف تاکتیکی و‌ مهره ای به سر میبرند . اما این بازی فوتبال نام دارد.اما اینجا اولدترافود هست .تئاتر رویا ها. جایی که دیود بکام و‌ جرج بست و اریک کانتونا رویا ها را واقعی کردند.ما به میراث فرگوسن ، تعویض طلایی مان ٬ اُوله گنار سولسشر امیدواریم.ما منچستر یونایتدیم.


ب.ا : به عکس. داوید دخیا !جادوی این‌ مسی لعنتی رو باطل کن !

عنوان‌ پست از فیلم سینمایی رُم شهر بی دفاع ساخته روبرتو روسلینی .


خب تقریبا دو سال گذشت.یادتان هست چقدر می گفتیم" رای ندهید" ؟!

جواب می آمد" انتخاب بین بد و‌بدتر است" فرانسه را مثال می زدید و می گفتید "این ها که فرانسوی هستند بین بد و بدتر دارند انتخاب میکنند".یادتان هست که هر چهار سال یکبار ت مدار میشدید و در توییتر و‌اینستا و‌ وبلاگ هایتان پست دعوت به انتخاب بهتر میگذاشتید؟!یادتان هست که چقدر گفتیم سگ زرد برادر شغال هست ؟!چقدر گفتیم اصلاحات فقط سوپاپ اطمینان رژیم اند ؟! یادتان هست که با انگشت رنگی سلفی میگرفتید ؟! یادتان هست فریب سلبریتی ها و هنربند ها را خوردید ؟یادتان هست بقیه چهار سال را "ت کثیف است" بودید ؟ یادتان هست که میگفتیم " براندازی اولین قدم اصلاح هست" نه یادتان نیست .یادتان نیست که دی ماه ۹۶ تنها بودیم.زیر تیر تفنگ و باتوم و گاز اشک آور.خب خواستم بگویم دو سال دیگر مثل برق می آید .این دفعه چه کسی را مناسب می دانید ؟! آه بگذارید بگویم.فعلا ت کثیف است.تا ۱۴۰۰.

اشک ما ، از گاز اشک آور آن ها نبود.




این خاک نه مسلمان میخواهد نه دین ستیز.نه مذهبی میخواهد و نه خداناباور.نه شیعه میخواد و نه سنّی.نه فمنیست میخواد و نه روشن فکر. ما می توانیم برای خود و فقط برای خود این ها را باشیم .این مملکت فقط وطن پرست و ملی گرا میخواهد.نه مدافع حرم بلکه مدافع وطن.نه مغز فراری که ریشه در خاک.این مملکت فردوسی و شاملو میخواهد .فرخزاد میخواهد.آریو برزن .فرح پهلوی .شاپور و کاوه و رستم و چوبین.سورنا و بابک خرم دین.این خاک دلال بهشت نمیخواهد ، اندیشمند میخواهد.علوی نمیخواهد ، فاطمی میخواهد .مسیح علی نژاد نمیخواهد ژاله میخواهد .زیبا کلام نمیخواهد بختیار میخواهد .سپاهی تروریست نمیخواهد جهان پهلوان تختی میخواهد .فقیه نمیخواهد مصدق میخواهد.به مصدق که‌میرسم زبانم بند می آید .

اگر و باز هم اگر به دنبال آبادانی ایران و آزادی هستیم ، باید در کنار هرچه هستیم ، مهر ایران را به داخل کالبد های غرب یا عرب زده مان بدمیم.باید دردی بزرگ تر از دردهای شخصی مان داشته باشیم.البته اگر.


روزی که از دانشگاه انصراف دادم ، کلی فکر تو ذهنم بود. از روی احساسات و قشنگ کردن جلوه انصراف ، کنکور هم ثبت نام کردم .این چند ماه در دنیای بیرون به نتایج خوبی رسیدم.کشاورزی مد نظرم آب میخواد که به اندازه ندارم.کاسبی و تجارتم سرمایه میخواست که با این گرونی تقریبا ناممکن شد.حالا تبدیل شدم  به یک جوون بیست و چند ساله بیکارِ بدون مدرک.از انصراف مسلما پشیمون نیستم و مطئنم که نمیشم.هنوزم تموم فکرام تو سرم هستن اما انگار مسیر باید عوض بشه.دارم کنکور میخونم و برای یه کسی که تقریبا ۶ ساله ذهنش از درس به دور بوده ، خیلی سخته.اونم تو این زمان باقی مونده.اما بهتر از کار و کاسبی هست که فقط بدهکاری میاره.یا کشاورزی که فقط خشک شدن داره.این ها فعلا به تعویق می افتند.هدفم از کنکور فقط یک رشته و یک دانشگاه ست.احتمال کمی داره قبولیم .تا ببینم تابستون باز باید فکر یک مسیر جدید رو بکنم یا نه !ولی هنوز قصد تسلیم به دنیای سیستمی و رها کردن اهداف و رویاهامو ندارم.


+ فقط اگه تو یه مملکت نرمال بودیم هیچ وقت یه گرونی و‌تورم در عرض چند ماه تو رو سال ها از زندگی عقب نمینداخت و سرمایه ات رو بی ارزش نمیکرد .فقط نرمال ! روز به روز از ادم های احمق بی‌ثمر ِ مضر بیشتر بیزار میشم.



یه روز یه مردی یه سطل ماست بر میداره میره کنار دریا‌‌ . چند نفر داشتن رد میشدن ؛ میبینن داره ماست ها رو‌میریزه تو دریا.ازش میپرسن داری چیکار میکنی ؟ میگه میخوام دوغ درست کنم.میگن ابله مگه میشه ؟!

جواب میده : میدونم نمیشه ولی اگه بشه ، چی میشه !


+ با صدای فرهاد عزیز.


بچه بودم.یک شب بهاری بود.آسمان ساکت اما پرهیاهو بود.داشتم بین درختان برای آتش هیزم جمع میکردم.میدانم عجیب است اما حس کردم درختان با هم حرف میزنند.اما جنس صدایشان مثل همیشه آرامش بخش نبود.بوی خوبی نمی داد.آتش را کنار دو دوست دیگرم روشن کردم.آتش هم ناله هایش سوزان بود.باز دچار آن حالتم شدم.حسی شبیه به مور مور وجودم را فرا گرفت.کمی گذشت.سگِ نگهبان شروع به واق واق کرد.دیگر با سگ ها آشنا بودم.میدانستم خبری است.بلند شدم به بالای بوم رفتم.دیدم نزدیک به ده نفر با چوب و چماق دارند از دیوار ها بالا می آیند.فوری متوجه شدم جریان چیست .صدا زدم :"فرار کنید"کمی گذشت.از آنجا که دونده بودم از لای درختان ، دیدم دو دوست خود را پشت سر گذاشتم .کمی گذشت و به دیواری صاف رسیدم.نمی دانم اسم هورمونش چیست ؛ هرچه بود از دیواری صاف نزدیک به سه متر ، بالا رفتم.خودم را پایین انداختم.استخوان  پایم ترکی برداشت.لنگ لنگان رفتیم.گیر افتادیم.بحث و دعوا.یک قلدر هم از شانس بهمان اضاف شد.نمیدانم حریف نشدند یا منصرف شدند.هرچه بود بهمان نشد.رسیدیم در خونه دوستم.خونی و خاکی بود و پیراهنش پاره و جریده.اشک در چشمانش بود.پیراهن خود را در آوردم بهش دادم تا بپوشد.اگر پدرش مطلع میشد کارش ساخته بود.با زیر پوش به خانه رفتم و مهمان هم داشتیم .فقط گفتم کتک خورده ام .آن پیراهن عید و تنها پیراهنم بود.


+ به دعوت از دوست عزیز فائلا .

پستش رو بخونید و اگه دوست داشتید شرکت کنید.

+ چیز های دیگه ای هم بود.اما هم این پیراهن برایم ارزش داشت.هم این اتفاق مال نوجوونی بود ، گفتنش ریا ندارد و از این کودکانه ها تقریبا همه دارند (: 


انقدر پست نمیذارید بعد از مدت ها رفتم توییتر دیدم دختره از ساق پاش عکس گذاشته ؛ ناامید شدم و  رفتم اینستا دیدم یا سایه داره شعر میخونه یا بحث کریستوفر نولانِ.پیج های علمی و سینمایی عکس فیلم اینتراستلر و افق رویداد سیاه چاله رو گذاشتن و نوشتن : اثبات شاهکار بی بدیل نولان !یک فیلم ضعیف بی معنا پر از غلط علمی و سینمایی رو میگن شاهکار ! گریان شدم و اومدم همینجا پیام های ناشناس تهدید آمیز رو بررسی کردم (:

امروز تو بازار یه خانومی حاضر بود در قبال زردچوبه و یه سری ادویه و اندکی برنج هندی با منو شریکم تری سام بزنه ! این اسمش چه فقریه ؟! خیلی درگیر شدم.

جوری هیچکس تو بیان پست نمیذاره که فکر میکنم بیماری خاصی دارم.حس میکنم فحشم زیاد میخورم.همچنین حس میکنم همه بچه دار شدن !

چند روز بود هی میدیدم لباسام دونه دونه گم میشن.امروز رفتم باغ دیدم هف هشتا من اونجان! پدرم انقدر از درختا نا امید شده زده تو صنعت مترسک سازی ! جالب بود مترسک ها شمایل مذهبی داشتن ! 

یکی از رنک های دانشگاه که این ترم ، ترم آخرش بوده، چند روزی رو تخت من تو خوابگاه خوابیده .یه روز بچه ها دیدنش با قیافه مات داشته با ساک میرفته بیرون ! طفلی انصراف داد.بچه ها دور تختم میله آهنی کشیدن /:

دوستانِ ناشناسِ بی وبلاگِ بی ایمیلِ بی نشون ِعزیزی که مایل به ارتباط حقیقی یا بیرون از وبلاگ هستند و مدتی هست که با کامنت های خصوصی به من لطف میکنند، من اهل ارتباطم.چندین سالم هست که دوستان مجازی ام تبدیل به حقیقی شدن و به شدت رضایت هم دارم.اما ببخشید امیدوارم بهم حق بدین حس میکنم بعضی هاتون خوارجی ، انصار الله ، ترورریست و اَسسین و ساواکی چیزی باشید.منم جونم رو دوست دارم.امیدوارم حق بدین چون دیدم بعضی افراطی ها از مزاحمت های ساده تا مزاحمت های جنسی ویا خون ریزی انجام میدن.لطفا به نحوی احراز هویت کنید ! (:


باید توجه کرد که موسیقی سنتی و کلاسیک ایرانی منحصر به شجریان ها و قربانی و ناظری ها نیست.در زمان هایی نه چندان دور که به طاغوت معروف بود ؛ خوانندگان زن پرچم دار انواع موسیقی کلاسیک و سنتی ایرانی بودند.از بانو هایده تا عهدیه و دلکش و مرضیه و الهه و پوران و .اگر زمان همانگونه که بود پیش می رفت ، این کلیشه موسیقیایی را دچار نبودیم.

در این هوای آکنده از بوی بهارنارنج ، صدای شیرین عهدیه بانو میچسبد.



به یاد آن گذشته

ترانه عشق و زندگی

گل های رنگارنگ شماره 509

اثری از استاد مهدی مفتاح در دستگاه همایون


همه ما آدما به استراحت ذهنی نیاز داریم.یه موقعیت مداوم که لا به لای انواع دغدغه و تفکراتمون ، بتونیم به ذهن مون آرامش بدیم .این موقعیت میتونه با یک عمل یا ‌شخص برامون به وجود بیاد.جایی که ذهن به هیچ چیز فکر نکنه و در یک گوشه امن نوازش بشه.مسلما هم برای هر کسی میتونه متفاوت باشه.من فوتسال رو‌ نوازش روانم‌میدونم.اما این دفعه نمی خوام راجع به هیجانِ طرفداری یا برعکس ، کپیتالیسم کثیفی که تو ورزش رخنه کرده حرف بزنم. از مصاحبت با یک دوست ،بودن در طبیعت ، سینما، مطالعه ،نوشتن و دیدن تا قهوه و سیگار و مشروب و یک وعده غذای خوب یا یه تیکه کیک گرم و یه استکان چای هم به درجات مختلف ، ذهن و روان آدم های مختلف رو آرامش میدن.حتی کارای به خصوصی که ادما انجام میدن.اما جایی که من خودمو تو یه سیاهی بی انتها می بینم که هیچ دیواری نداره و سراسر نور محیط رو امن کرده ؛زمین فوتسالِ.جایی که هیچ فکری سراغم نمیاد.فقط من هستم و یه توپ لعنتی .جایی که حس میکنم پرنده ای هستم که تازه از قفس در اومده.خلسه ملیحی که تا چند روز تو رو به یک آدم آرومِ جنگنده ِ پر از انرژی تبدیل میکنه.


این روزا که حتی همه در خواب هم هذیان گو و دردمند هستیم ، باید این گوشه دنج تک نفره رو در یابیم.از وقتی از دانشگاه اومدم بیرون حسرت یه سالن به دلم مونده ! اینجا هم یا دوستان نیستن و باقی هم عمدتا معتاد و زمین گیر  شدن .حتی خمینی هم با اون درایتی که داشت به اهمیت ورزش پی برده بود.اما فقط پی برده بود.از آقا که بیرون بکشم باید بگم که چقدر ذهنم خسته است.از این فرط خستگی به اولین سالن خودم رو رسوندم و‌ به تماشای اون ده ذهن آزاد نشستم.


+ حس میکنم این ته مانده  پر قدرت وجودم که با گذر روز ها دارم مثل معتادی ذره ذره شیره اش را میکشم ، ذخیره همان سال های طلایی ورزش شطرنج و دو و فوتسال هست ! تجربه من میگوید یک ورزش حرفه ای سخت را وارد برنامه زندگی کنید !گوشه امنِ ذهن و روان شما کجاست ؟!


بر چهره اش نگر که بود سرد و‌ بی فروغ

بر چهره اش نگر که ندارد نشاط و‌ روح

اما بود به چهره هنوز از زمان پیش

وی را اثر ز نیت و‌همت نه کم نه بیش


اینک که منجمد شده آن سیل پرخروش

بر ورطه ای معلق وباشد دگر خموش

عاری بود ز غرش ترس آفرین پیش

جاری بود به ظاهر و ساکن درون خویش


'' یه وگه نی باراتینسکی شاعر روس ''


کلیپی بود به عنوان رقص روی یخ.زنی و مردی بودند ناآگاه که روی یخ نوعی رقص دو نفره را اجرا میکردند.بار الهی چه می دیدم ؟!رقص مرد و زن آن هم روی یخ ؟! توبه ! این غربی ها دیگر شورش را در آورده اند ! باید فورا نخبگانی را از قم دستچین کرده و به بغداد بفرستیم تا بس از تفقه و یادگیری علم نو و متناسب با شرایط زمان ؛ به آمستردام هلند بروند ( ترجیحا با هواپیما ) تا با توکل بر خدا و با یاری کلیسا و پدران آن منطقه مذکور ؛این غربی ها را هرچه سریع تر از غرب زدگی بیشتر نجات دهیم .انشالله با امید ت و صنعت تروریسم هرچه زودتر اصل ولایت را پس از ایران و خاورمیانه در تمام جهان الخصوص اورپا اشاعه دهیم!در ضمن آن ها سال هاست در به در به دنبال صنعت و دانشِ صحن سازی و طلاکاری هستند ، به نشانه حسن نیت چند تن امام زاده هم از انبار و ذخایر اسلامی برداشته و همراه کاروانِ معرفت کنیم .خدا همه را ریشه کن کند.



از انیشتین و تسلا تا ارسطو ، از سارتر تا ولادیمیر ناباکوف و از جان لنون و باب دیلن و مایکل جکسون تا بتهوون ؛ چاپلین، ناپلئون ، فریدا و ون گوگ حتی زیگموند فروید در وصف رویا پردازی جملاتی دارند.

من به یک جمله از تالکین بسنده می کنم :

یک دانه رویا قوی تر از هزار واقعیت است.


میتونم بگم دقیقا چهار ماه شد‌.لجاجت را با لجاجت نباید جواب داد.این که چه شد موقتی کنار گذاشتمش بماند.اما دیدم این زندگی لجباز بی الکل و با الکل آنچنان تفاوتی ندارد.این هم یک امر مضر دیگر است که آدمی در آن اصرار به لجاجت دارد.گفتم تفاوتی ندارد ؟ بدون شک بی مایه هم نیست.آن هم برای جنسی مانند من.مگر گرمی مستی در کنار شعله های آتش چوب زردآلو ، در آن اتاق ساکت اما پر از نفیر آتش و‌ ناله چوب به هنگام آن شب های سرد برایم همتا دارد ؟مگر بانگ سگ های صحرا شنیدنی تر نبود ؟ من مجنونم و دیگر همراه قطرات خون ذره ذره الکل را در رگ‌ هایم حس میکنم.اصلا من به درک.این سیگارِ ملعونِ دوست داشتنی جفتش را میخواهد.شب نشینی ها و سایه بازی ها را سه نفره دوست دارد.نه ! دیگر حتی موقت هم ترکت نمی کنم ! در این چهار ماه هرچه لازم بود ثابت شد و من موفق شدم.





امد نزدیکم .نمیدانم کلاس چهارم هست یا پنجم.شنیدم که گفت :" داداش باز که بو میدی" نگاهش کردم.گفت : "تو مدرسه بهمون گفتن درباره ایران بنویسم"

در ذهنم دنیایی کلمه آمد. اما به او نگفتم . برایش زود بود.درد آور و وسیع.بر احساسات و اعصابم غلبه کردم.برایش دکلمه ایران از داریوش عزیزم را پلی کردم.تا اگر خوشش آمد؛ قبل از هر‌چیزی یک میهن پرست بزرگ شود و اول از همه ایرانی بماند.

بنویس : "مرهم دردش کمی آزادی است"

گفت:" آزادی یعنی چه ؟"  خندیدم و بغلش کردم.گفت : "بو میدی" .





یک می روز جهانی کارگر هست. شاید ازمعدود روز هایی در تقویم جهانی هست که کمتر کسی توانایی (!) تبریک چنین روزی رو به یک کارگر داشته باشه.البته مهم هم نیست.از مافیا کره زمین تا احتمالا همین خواننده ای که با آیفونش داره این جملات رو میخونه میتونه یک سرمایه دار باشه.دیگه تجربه و در چنین جوی بودن که به کنار باشد.تیزترین نیزه سرمایه داری ، سال های سال هست که در سینه کارگری فرو رفته.هرچه زمان بیشتر میگذرد این نیزه بیشتر چرخ میزند و فرو میرود.اما نمی کُشد و باز یکی هست که ته نیزه را گرفته و نوعی دَورانش میدهد تا خوب ، جا باز کند.

خسرو گلسرخی را کجا نقد دارم و کجا دوستش دارم بماند.فدایی خلق باشد ویا مارکسیست ،شاعر محبوبِ من است.


تو رفتی

شهر در تو سوخت 

باغ در تو سوخت

اما دودست جوانت 

                  _ بشارت فردا _ 

هر سال سبز میشود

و با شاخه های زمزمه گر در تمام خاک

گل میدهد

گلی به سرخی خون

" سحرگاه بیست و هشت بهمن 1352 ، پیش از تیر باران " 



+دیروز و‌امروز  بر حسب اتفاق و به یاد نیمچه تجربیات قدیم رفتم‌ سر بنّایی. گرچه برام سخت و طاقت فرسا بود و تحمل نداشتم ؛ اما باز بوی گچ و سیمان و آب حالم رو جا آورد و منو از خاطرات خودم برد به دهه های اخیر حتی تا دهه پنجاه.البته به کمک باز تعریف های زنجیره ایِ نسل به نسل یا دهن به دهن.این جاها آدم ، در قالبِ کلی داستان طنز و تلخ ؛  تاریخ و‌ فلسفه هم به اجبار یاد میگیره.امروز یه قصه فوق العاده ناب شنیدم که درازِ و شاید سر فرصت و‌حال خوب،  نوشتمش.


+ یه دختر بدجنسی بود؛ هفت هشت سال داشت .امروز تو بازار هی عدس ها رو میریخت تو‌کیسه نخودا و چیتی رو میریخت تو چشم بلبلی .حالا تا یک ماه باید اینارو جدا کنم.


+ رفتم شکر بخرم در کارخونه ؛ رام نمیدادند.به زور رفتم تو‌ دیدم کلی قند و شکر رو‌هم گذاشتن.بحثِ چند ده هزار تن .گفتم ۲۰۰ کیلو میخوام.خندیدند برامون.گفتن فروش نداریم . اومدیم بیرون دیدیم چنتا تریلی دارن بار میکنن.از نگهبان پرسیدم چه خبره ؟! به اینا میدن به ما نمیدن ؟! گفتن اینا از باند و اطرافیان فلان آیت الله هستن . میره برای احتکار. گفتم اگه من یه روزی شلوار هرچی ایت الله دیدم نکشیدم پایین ! هیچی باور نکرد (: اما ایت الله ش معروف بودا .امیدوارم مرجع تقلیدتون نباشه.مثلا با آب شکر غسل کنی (:


+ یکی زنگ‌زده میگه : یه تریلی روغن به فلان قیمت برات از بندر میارم دو ماه احتکار کنی شده دو برابر ! من /: 


+ دانشجو های بدبختی که اینجارو میخونن ماکارونی دو و‌پونصدی دارم میدم ۵ تومن.در مغازه ۵۳۰۰ (:


+ ما یه صاب کار کتاب فروشِ کاملا فرهیخته مترجمِ زندان ی رفته داشتیم؛ پنجاه تومن قرضش داده بودیم.دیگه جواب گوشی نمیده.اینم وضع مدعی ها!حالا خوب شد راست دویست سیصد تومن ازش کتاب های عتیقه بلند کرده بودم.



یک ایرانی یک ایرانی است.ما نه تنها دوبال نداریم بلکه یک بال هم نداریم.یک فرد وقتی در خاک سرزمین ایران به دنیا می آید ؛ قبل از هرچیزی انسان هست و انسان هویتش را خود کسب میکند ؛ تفکری حق تعیین هویت در ابتدا ندارد.

حال فرض بر آن که هویت تعیین شدنی است.این هویت  بر چه اساسی مشخص می شود ؟

۱) تاریخ

۲) عصر حضور

اگر به تاریخ و مبدا ِ فرهنگ باشد ؛ ما ایرانی هستیم.اسلام در ایران ۱۴۰۰ سال عمر دارد.

اگر به عصر حاضر باشد ؛ نه اسلامِ حقیقی و‌ نه ایرانِ حقیقی در این مملکت جاری است.پس ما جز زائده ای باطل چیزی نیستیم.یک بی هویت به تمام معنا.

نتیجه : اشرف مخلوقات به عنوان انسان به این خاک می آید و اگر بحث هویتی باشد اول از همه ایرانی میباشد.دین و شریعت هویت زایمانی نیست.چه بسا که اگر اکتسابی بود ؛ مسلمان حقیقی نرخ بیشتری داشت.


مثال ساده: هر ایرانی به هرکشور در سراسر جهان سفر کند ؛ ابتدا از او پرسیده می شود (where are you from) . شریعت ، دوم یا چندم پرسیده می شود .البته اگر پرسیده شود.در جواب هم کسی نمی گوید : از ایرانِ اسلامی ! میگوید ایران» 


پ.ن : گزینه تماس با تو »

با عشق  (:






داشتم تو‌خلیج فارس شنا میکردم که خستم شد و‌ اومدم لب دریا و خودمو لم دادم به تکه سنگی بزرگی که بود.

موج ها آروم‌ میومدن و‌میرفتن و‌ قطراتِ خورشید و‌خاک هی عقب و‌جلو می شدن جلوی پام.درسته جز خزر دریای دیگه ای ندیده ام ؛ اما  بی کرانگی این خلیج ؛ هیاهوی منو‌ در عمقِ سکوتش خاموش میکنه.پر هیاهویی که چفت بر دهان آدم میذاره و فقط چشم ها رو به دوردست هایی که فوج فوج مرغان دریاییِ ناپیدا که به موج سواری و‌ نوعی رقص بال بال ن سپری میکنند ؛ خیره نگه می داره.هر بار موجی میفرستد و دعوتم میکند .می گوید : بیا » دستم رو  می برم تا بگیرمش اما پسم میزند‌.می پرسم تکلیفم چیست ؟ ساکت و خیره می شود.

سرم را پایین انداخته ام.زمان میگذرد.باز موجی می آید.چیزی در آب میدرخشد.دست میکنم در گل و بالا می آورمش و در امتداد نور روبروی چشمانم میگیرم.گرد هست و آبی رنگ.صدای خنده ای از دوردست های دریا می آید.میلرزم.مروارید است ؟! به گمانم تیله هست.نمیدانم چیست.بعد از چند سال هنوز نمیدانم.چرا تیله ؟ میتوانستی لنگ کفشی پاره یا یک ساندیس پلاستیکی لجن زده یا یک دانه ماهی مرده برایم بفرستی.من از رموز و اسرار خسته ام.بگو این چیست ؟ باز سکوت میکند.شب شده بود.آتش نفس های آخرش را میکشد.با هر وزشی از دریا هی سرخ و تیره می شود.انگار قلبش میتپد برای دریا.برای هم آغوشی تا خاموشی.پس چرا دریا میدمد تا زنده نگاه دارد ؟! گِردالی را در دست چپم فشار میدهم.چندین سال هست .تیله روزی باید برگردد.بی قرارِ آن خنده هست.






میدونی ؛ امیدم وجودی نداره.راستش هیچ وقت امیدی نبوده.فقط یه امید احمقانه کوچیک.آخه رویا ها به حقیقت نمیرسن.ساخته نمیشن.این رویا ها هستن که آدم هارو میسازند.کی میدونه ؟ کی خبر داره وقتی انسان هم ساخته بشه چی میشه ؟ این امید احمقانه ، این آخرین نورِ قرمز کوچیک توی ته سیگاری تو اون اتاق تاریک هم زیباست.اون گرگ و میش هولناک ، جایی که تو سکوت ، صدای مردن ستاره ها و بانگ سگ با هم عجین میشن رو هم باید گشت. دنبال کرد و رفت.تو اون کویرِ باور روی اون شاخه سبز خیال ، سر آخر یه کبوتر چاهی میشینه.زمین با خون آبیاری میشه و درخت خشک خیال ، لطیف و سایه انداز میشه.یک سایه کشدار تا روزی که خورشید بدمد.





الف) بنده با حجاب اجباری مخالف هستم و حتی نسبت به خود مسئله حجاب هم مواضع گوناگونی دارم. اما متاسفانه میبینم خانم مسیح علینژاد حتی روی دختران مدرسه ای هم موثر بوده  و باید گفت واقعا جای تاسف داره اینکه انسانی ندانسته رفتاری بکند و حالا تحت تاثیر جریانی و از روی عدم آگاهی عکس آن عمل را انجام دهد.از حجاب ندانسته به کشف حجاب ندانسته ! آن مسئله ای که مهم تر از آزادی باشد ؛ مسیر رسیدن به آن آزادیِ مد نظر هست.آزادی که از روی عدم شناخت و ناآگاهی و بزدلی بدست بیاید ؛ اسارت است. با شخصیت و نگرش ی مسیح و اهدافش موافق نیستم.اما هرچه باشد یک اپوزیسیون فعال هست. حال وظیفه منی که اپوزیسیون هایی مثل مجاهدین خلق ؛ شاهزاده رضا پهلوی و علینژاد در مقابل هستند چیست ؟ جواب مسلما نه سکوت است و نه تخریب.بلکه نقد و آگاهی بخشی و در نتیجه استفاده و ثمرگیریِ تدریجیِ مناسب و به موقع.


ب) امروز تولد "اصغر فرهادی" بود.بت سازی از هر هنرمندی ؛ هنرمند و هنرِ با اصالت رو به حاشیه فراموشی میبره."اصغر فرهادی" را با یک فیلمش دوست دارم آن هم "درباره الی" بود.یک فیلم خوب بود و بس.باقی فیلم هایش برای من انگار کپیِ "درباره الی" منتها با بازیگران و سناریوی متفاوت هست.امیدوارم کمی خلاقیت و ایده را چاشنی فیلم هایش کند و حرفی برای گفتن داشته باشد.تولدش مبارک.


ج) زور من به مدرسهِ حاکمیت توتالیتر نمی رسد و طفل نه ساله را مجبور به روزه داری میکنند.در واقع زورم میرسد اما این سن وقت مناسبی برای جنگ ذهنی نیست.




ترانه بلاچاو اصالتا ایتالیایی هست‌.در جنگ جهانی دوم توسط آنارشیست ها و سوسیالیست ها برای اولین بار برای مبارزه با فاشیسم ساخته شد.البته ن دهقان که در مزراع ایتالیا کار میکردند به هنگام خوشه چینی این ترانه را با مضمون سختی کار در مزرعه و‌جوانی زودگذر به صورت آواز میخوانند اما ریشه این ترانه فولکلوریک به کولی ها بر میگردد.




ترجمه نسخه پارتیزانی :
یک روز از خوب برخاستم 

آه ای زیبا خدانگه دار

آه ای زیبا خدانگه دار

آه ای زیبا خدا نگه دار

ای مبارز مرا با خود ببر

و اگر در مبارزه کشته  شدم 

مرا در کوهستان به خاک بسپار

زیر سایه گلی زیبا

که آنان که خواهند آمد میگویند

این گلی است که از مبارزی روییده

که برای آزادی جان باخته هست

( نسخه ن مزرعه : یک روزمیرسه که  همه در آزادی کار میکنیم )


البته من نسخه ایتالیایی(

دریافت) که میلوا اجرا کرده بیشتر دوست دارم.فایل تصویریِ اجرا فوق العاده هست (

لینک یوتیوب )



یعنی بهار اینجا کلا دو‌هفته طول می کشه.اصلا بهار فصل نیست که.همون تابستون که عمل زیبایی انجام داده.یعنی نقطه ای از ایرانم که تو تابستون از آفتاب سیاه می شم و تو زمستون از سرما و سوز.باید کم کم اسم اینجا رو بذارم کلبه عمو تم ! چی ؟! بوی نژاد پرستی میاد ؟! حقیقتا این بهار و‌تابستون فقط یکم میوه دارن که اونم گرون هستند.حالا این هو هو‌ کولر به کنار.روشن میکنی سرد می   شه.خاموشم کنی خیسِ عرقی. بیشتر از زمستون سرما میخوری ولی پرتغالم نیست لامصب.سیگارم بکشی این کولرا بو رو‌میکشن تو خونه مردم ! دلم زمستون میخواد و نبود پشه ها رو .باید بیرون بخوابم!




خب خیلی ها اومدن اینجا و بعد از مدتی رفتند.خیلی هام اصلا نیومده رفتند.برخی هم که میدونم به زور اینجارو دنبال کردند.یه عده زیادی هم که اینجا کامنت خون اند تا پست خون.اما خواستم بگم ؛ من یه جایی تو‌ جریان زندگی فهمیدم ؛ اگه ذهن مشغول دسته های بالا  تو زندگی تا حتی همین جمع وبلاگی باشه ، آدم اونایی که بودن رو یا فراموش میکنه یا به قدر کافی حالا به هر درجه ای ، قدر حضورشون رو نمیدونه.از اون موقع سعی کردم آدمایی که زخم میزنند، میرنجونند ، بی دلیل رها میکنند یا برام حضور ندارن رو از سرم بیرون کنم.تا جا باز بمونه برای دوستی و یادبود نیکی ها که ارزش قائل باشم و از یاد نبرم.

این منش منحصر به جریان زندگی بیرون من نیست. پس من در مقابل شما خوانندگان آرنور هم همین حس رو دارم و باید بگم مچکرم.از هرکسی که به هر حدی و‌درجه ای با آرنور یا مارچلو به صمیمیت و ارتباط رسیده.از اونایی که میدونم میخونن و لذت میبرن اما ساکتن تا دوستایی که با کامنت هاشون اینجارو‌‌ گرم نگه میدارن.حتی از اون دوستان کپی پیستر که بهم نشون دادن پستای سینما و . هم مخاطب داره مچکرم.زیباست نه ؟ خب ، بالاخره دوست داشتم یک بار یه قدرانی کوچیک بکنم.شاید تحمل آرنور یکم سخت باشه.


ب.ا : دیشب یکم ناراحت بودم یه پست غمناکی گذاشتم که پاکش کردم.اگه کسی خونده نوش جونش (:


ب.ا : لطفا الان کسی شیوه بلاگریش و‌ وب خونیش رو‌توجیه نکنه.قابل احترام و‌خیلی هم موضوع ساده ای هست.  نحوه ارتباط یه چیز شخصی و‌ منحصر بفردِ . پس هدف فقط قدردانی بود.




 ممنونم که دوستان صادقانه سوال پست قبل رو جواب دادند.برای من خیلی مفید بود.هم اسامی جدید یاد گرفتم و هم به نتایج جزئی و کلی ارزشمندی رسیدم.حس میکنم‌ در کل هم ، گفت و گوی مفیدی بود. با توجه‌به اینکه خیلی دوست دارم این نتایج رو هم‌ با هم دیگه بحث کنیم ؛ اما بنا به یه دلایلی فقط سه مورد رو اینجا مینویسم.


1) بارها اینجا در گفت و گو به من پاسخ دادند که : سیستم و نمایندگان و رهبر و جنبش جایگزین را نداریم.کافیست این تعداد اسامی را با توجه به تعداد زندان های تا خرخره پر و گذر این چهار دهه اخیر در عدد معقولی ضرب کنیم و با تعداد قابل توجه ای که  اصلا به مرحله زندان نرسیده اند ؛ جمع بزنیم . میشود n تا . آیا از این n تا نمیتوان نماینده ای انتخاب کرد ؟ یا دنبال بهانه ایم ! در واقع مگر رهبر بدون توده یا حداقل یک توده کوچک ؛ رهبر میشود ؟ آیا مصدق از دل آسمان نازل شد ؟بهانه گیری یا ناآگاهی ؟


2) متاسفانه از یک نقطه در تاریخ ؛ بخصوص در تاریخ معاصر ، مردم ما خود را از همه چیز کنار کشیدند.در اکثر مواقع پشت نمایندگان حقیقی شان نبوده اند و در باقی شخصیت های اشتباه را حمایت کرده اند.این موضوع یعنی بی اثری مردم و نبود یک ملت واحد ، نتایج وحشتناکی به همراه دارد.مردمِ بی اثرِ همیشه خاموش ! این خون ها هم برای شما ریخته شد و هم به خاطر شما.


3) چقدر از فضای مجازی تغذیه میکنیم؟ ناخودآگاه و خودآگاه.لیست مثالی پر تنوعِ خودم : برای مثال احسان علیخانی ، سینز و تگزاس ، وحید خزایی ، دنیا جهانبخت، داوود هزینه ،سلبریتی داخلی یا خارجی ،خاشقچی ،  الن دجنرس ، ترامپ و جنتی و .این لیست از لحاظ نوع و تعداد بی نهایت است.از یک مشت جنایت کار در حق انسانیت یا یک مشت ابله تا انسان های بی اثر یا حتی بی ضرر.دارم خودم را مثال میزنم .چگونه این چنین اسامی در ذهن من ثبت شده و از خاطرم نمی روند اما کسانی که برای من و امثال من ، جان و زندگی خود را فدا کرده اند در ذهن من جایی ندارند ؟ چرا ستار بهشتی که یک هم عصر من بود و از شدت لگد و شوک برقیِ وارد به بیضه هایش جان داد و مرد ؛ باید برایم ناآشنا باشد ؟



کلی ذوق کردیم پست موقتِ قبل جواب داد و دو‌نفر قطع دنبال کردند ؛ حالا نیم ساعت گذشته "جوانِ خا منه ای " دنبالم کرده(: من اینجا آخر سکته رو‌میزنم ! ولی یه روزی غارتون رو پیدا می کنم و من میمونم و یه قوطی سم علف کُش و خنده های شیطانیم ! (:



انگلیس، ت ، پهلوی و مردم او را تنها گذاشتند و مایه ننگ است که مصدق هنوز تنهاست.

۲۹ اردی بهشت.


+ اگر تاریخ را نخواندید و برایتان روزی سوال پیش آمد که خیانت کارترین ها به این خاک چه کسانی بودند پاسخ تاریخ این است : ملی مذهبی ها.




من با زیاد کتاب خوندن مخالف نیستم .اما حس میکنم هر قدر زیاد تر بخونی ؛ کمتر زندگی میکنی.انگار با این زیاده خوانیِ زندگی دیگران ، از زندگی منحصر بفرد خودت جا میمونی.پس ملالِ خودساخته ؛ توهم هست و رنج عین واقعیت.بعضی چیزا رو‌فقط کوره راه های زندگی خودت ، بهت تزریق میکنه.اما صرفا خوندن ؛ توهم رو .توهم رنج ، زندگی و دانایی. چشماشون میگن.آخه چشم ها نوار فیلم آدماست.مال اینا شلوغِ اما دست نخورده س.

اینارو‌میگم ! چقدر زیادن. اَه.تهش یه تیکه گوشتن که‌یه جا افتاده ان .با ناز و‌ادا اطوارای منحصر بفرد ! با افتخارم میگن منزوی ام و بیزار  از آدما و‌زندگی ! اما دهن خودشونم با خوندن زندگی آدمای دیگه سرویس کردن.کاش از کافه ها یا کتاب فروشی ها و‌آپارتمان های خوش رنگ و‌لعابشون در نمی اومدند.


+ من آدمم ! حق دارم حالم از یه عده بهم بخوره (:



یکی از مفاهیمی که اگزیستانسیالیسم ارائه میدهد ؛  آزادی است.آزادی یعنی آنکه انسان پس از شناختِ تمایلات خویش، در رفتار و تفکر به اسارت هیچ قید و بندی در نمی آید.هیچ چارچوبی او را محدود نمی کند.زیر انسان در همان چارچوب هم آزاد است که انتخاب کند.وقتی این شناخت و درنتیجه انتخاب از مرحله ذهن بگذرد ؛ انسان میجنگد تا آزاد باشد.با قوانین و محدودیت ها میجنگد .حتی اگر این جنگیدن درون اتاقی بسته باشد ؛با دستانی بسته با دهن کجی و تقلا و جنبیدن ، چارچوب را باطل می کند.پس نهایتِ آزادی ؛ رهاییِ در ذهن است.در نتیجه انسان میتواند قوانین را بشکند ، مقاوت کند ، مبارزه کند ؛ حتی اگر این موارد آخرین گزینه های رفتاری او در مقابل قفس باشد. آن رهاییِ ذهن و انتخاب جنگیدن ، عین آزادی ست.
آلبرکامو یک جمله دارد که میگوید : بزرگ ترین داشته انسان ، آزادی اوست.




بسته و بیچاره در ارابه ای 
گوساله ای محکوم به مرگ افتاده هست
پرستویی بر فراز سرش می پرد
در اوج شادمانه پرواز
باد در مزرعه ، شاد و خنده ن میگذرد
میخندند و میخندد تا مادامی که روز جریان دارد
و حتی تا پاسی از شب گذشته 
دونا دونا دونا دونا
دونا دونا دونا دون
اینک اما گوساله به نرمی میگوید 
به من بگو ای باد چرا تو میخندی ؟
چرا من نمی توانم همانند آن پرستو پرواز کنم ؟
باد در مزرعه ذرت شاد و خنده ن میگذرد :
گوساله ها گوساله به دنیا می آیند و به زودی سلاخی میشوند
بدون امید به نجات
تنها آنانی که بالهایی همانند پرستو دارند
هیچ گاه به بردگی گرفته نمی شوند.


"بوی گندم مالِ من ، هرچی که دارم مالِ تو‌ .یه وجب خاک مالِ من ، هرچی میکارم مالِ تو "هنگام برداشت محصول است.دو دست خود را باز کرده و خیره می نگرد.آفتاب سیاه میکند و میسوزاند.درخت ها غمگین اند.گندم زار ها در خود میپیچند.مترسک ها به آرامی به سوی دیگر می‌ چرخند و نگاه می کنند تا پیدایش کنند.از  کلاغ ها هنوز خبری نیست.داسی میان علوفه افتاده است.ارّه ای هم بر تنه درختی نیمه جان رها شده.نهال ناکامی زوزه می کشد بر صندوقِ چوبی زیبای پر از میوه که قطره قطره از  خود خون میچکاند بر زمینِ بی رمق.  باد زمزمه کنان وزیدن میکند و برگ های سبزتکان تکان می خورند.طبیعتِ بی جان به جان طبیعت افتاده‌ و علف های هرز ایستاده تشویق میکنند .کلاغی با چشمان قرمز و پر های آشفته بر شانه اش می نشیند.زیر لب زمزمه‌ میکند."بوی گندم مال من ، هرچی که دارم مال من .یه وجب خاک مال من، هرچی میکارم مال من."





در دوران دانشگاه دوستی منو به یه دورهمی برد.بین را بهم گفت : "اون سه خانم فلانی ،به شدت فمنیست هستند.حواست به زبونت باشه ! " بیچاره حق داشت .من کلا آدم کم صحبتی ام اما اگه حرف بزنم؛  گاها به صراحت تمام حقیقت رو بی آرایه میگم.خلاصه رسیدیم و من دستم رو برای هر سه خانم جلو بردم تا دست بدیم. اما هیچ‌کدوم ندادند.منم هیچی نگفتم‌ تا آخرش.

 فمنیست ها یا هر گروه انسان هایی که مدعی برابری زن و‌مرد هستند ؛ یک کمبود بزرگ دارند.آن هم فقدان سواد ی است.در نتیجه یعنی کمبود شخصیت های اصیل ی و‌ مبارزِ زن.البته خب ، بحث نسخه پیچی نیست.یک نفر از توییتر ؛ یکی از دریچه های مختلف هنر و یکی از رومه نگاری و . اقدام به عمل میکند.بالاخره برای یک هدف ممکن است مسیر های زیادی باشد.اما باید متوجه بود ؛ که دنیای امروز با ت تنها اداره می شود. و‌ نه تنها ت بر همه چیز تاثیر گذار است که بخش قابل توجه ای از فلسفه و هنر و ادبیات در خدمت ت اند.


وقتی زنی رومه میخواند آن هم صفحه ت ، آن جامعه خوشبخت است » سر کارل پوپر



بیست سال شد که با هم هستیم.اولین ها را با هم‌تجربه کردیم و آخرین ها رو‌ با هم ترک.زیر دونه دونهِ درخت ها نشستیم و ذره ذره شهر رو بلعیدیم! با هم زدیم و کتک خوردیم و اکثرا هم فرار کردیم. اگر آن‌ یکبار استثنایی که من‌بازداشت شدم و تنهایی بادستانی بسته زیر اعتراف رفتم را به حساب نیاورم ؛ همه‌ وقت در کنار هم بودیم.از خاطرات مبهم چند سالگی شروع میشود تا همین الان.از مدرسه تا ایران گردی و از سگابازی تا مرغ ی! با هم کتاب خواندیم و فیلم بین شدیم.هر دو اعتراض و ت را پیش گرفتیم. اولین پیک مشروب را به سلامتی هم زدیم و آن قبل تر ها کنار دوش هم ،زنجیر زنی میکردیم.با هم اشک ریختیم و خندیدیم.گاهی آنقدر بلند بلند خندیدیم که عاصی کردیم و‌باز به‌ جرم خنده با هم کتک خوردیم ! با هم وصل یاهو مسنجر شدیم و‌ با کمک هم مخ می زدیم ! برای بازی کامپیوتریِ جنگ های صلیبی با چوب روی زمین نقشه می ریختیم و باشوق استراتژی هم رو پیاده میکردیم ! با هم شطرنج باز شدیم و‌ ذات بدِ روزگار در مسابقه ای رسمی ، ما را رو‌بروی هم قرار داد! که مساوی کردیم و پوزه اش را به خاک مالیدیم.موتور تو زیر پای من بود و کتاب های من زیرِ سر تو !نصف روز را با هم بودیم و‌نصفه بعد را در واتس آپ و تلگرام به‌مرور مینشستیم !برای انقلاب روی خاک پارک، باز با چوب نقشه می کشیدیم و با هم از رویاهایمان حرف میزدیم.هر دو منچستری بودیم و عاشق کشور کوبا ! سیگار فقر رو پُک پُکی باهم می کشیدیم و ولخرجی هایمان را هم‌ باهم میکردیم.شب ها را در کویر به تماشای ستارگان می نشستیم و پس از سکوتی طولانی از تسلا و‌ فارادی تا هیتلر و جان اف کندی حرف میزدیم. برای دیدنت تا پشت فنس های پادگان می آمدم و‌ برایت سیگار می آوردم و تو‌تا پشت درب های بسته دانشگاه ام می آمدی.با هم برای یک چای آتیشی هیزم جمع میکردیم و‌ گاهی یه تکه از شهر را هم میسوزاندیم. گاهی من بازو بودم و تو‌مغز وگاهی هم برعکس.حتی در بلاگفا با هم وبلاگ نویسی میکردیم!  از کار و‌کاسبی و‌ بازار تا باغ و‌ سگ و‌ سوت.از شنا و دوچرخه سواری تا تنبلی در کافه ها.از رپ تا راک و از فریدون تا فرهاد .از قیصر تا سوپرنچرال،با هم بودیم. نمیدانم شبیه کدام ترکیب هستیم.فرودو و سم وایز گمجی ،دین و‌ سم وینچستر یا والتروایت و‌جسی یا راگنار و‌ فلوکی یا لوییس و‌پاپی  .اما می دانم‌سال هاست با هم هستیم.با تمام اختلافات سلیقه ای و‌ فکری ! و در این بین ، به نیاز به تنهاییِ هم‌ دیگر هم ، احترام میگذاشتیم.


+ البته ترکیب گربه سگ» هم خوب است.نوستالژی هم دارد (:






فکر می کنم از تنفرِ متفاوتم نسبت به دوره پهلوی قبلا نوشته بودم.اگر از چرایش بگذرم ؛ باید بگویم مخصوصا به شخص محمدرضا پهلوی هم نقد های فراوان دارم. اما به هر حال او‌ کسی بود که این شاه و‌ شاهزاده های عرب در استقبال از او ؛ قِرِ کمر میدادند ویا وقتی به انگلیس میرفت ؛ کابینه دولت و خانواده سلطنتی بریتانیا برای او زانو خم می کردند.در دوره پهلوی ما فقط از دیکتاتوری و نبود آزادی ی و‌ دخالت بیگانگان رنج می بردیم.یعنی از جهات اقتصاد ، دین ، آزادی اجتماعی و فردی، پیشرفت ، رفاه و قدرت ؛ ایران نه تنها کمبود نداشت که روند رو به رشدی معقول‌‌ را دارا بود.اما الان نه‌تنها کمبود ها جبران نشد ؛ که  فقر و افسردگی و بیکاری و پسرفت و . تسلط و‌چیرگی  یافت.مهم تر از همه ؛  خرافه گرایی بیشتر ترویج داده‌ شد و ارزش ها تبدیل به ضد ارزش ها شدند و بی فرهنگی جایگزین شد و این حاکمیت توتالیتر ؛ به گونه ای ملت را بی جسارت و‌ بی سواد و ناآگاه کرد که نهایت تجمع این مردم تبدیل به صف شکر شد و‌نهایت مبارزه طلبی و جنگیدن ؛ به نبردی دو نفره روی بالش و تشک مبدل گردید.‌غم و‌ نان طلبی سلطه یافت و سرطان استبداد و ضد فرهنگ حتی بر هم آغوشی های مرد و زن  ایرانی هم موثر واقع شد.بله "هیچ دیکتاتوری بهتر از دیکتاتور دیگری نیست"  کاملا هم موافقم ؛ اما در عین حال یک دیکتاتور میتواند هزار برابر وحشتناک تر از یک دیکتاتور دیگر باشد.

اسم پهلوی آمد. ستم است اگر از فرح پهلوی به نیکی یاد نکنیم.از معدود کسانی که در عین بهره مندی از قدرت و دستگاه ؛ به ترویج فرهنگ و هنر اصیل برای عوام اهمیت میداد.


+ زردآلو برای معده معجزه میکند.حتی اگر با هسته میل شود از سرطان هم احتمالا جلوگیری میکند.


اعتیاد به مواد مخدر رو در نطفه خفه کردم.اعتیاد به الکل رو کنار گذاشتم.روزهایی بود که روزی یک وعده غذا میخوردم.کجاها که نخوابیدم و نرفتم و هرقدر پاره و پوره ، اما ایستاده بیرون اومدم.اما این بیماری زیادی دارد طول میکشد.جدا از تاثیرات جسمی و کاهش وزنم و ریزش مو هام ؛  روانم رو زخمی کرده.تقریبا اوجش دو سال شده. دو سال است که نه توان ورزشی دارم و نه زورِ کار.مثلا دو سال هست که جمعا ده کتاب خوانده ام و ده فیلم دیده ام ؛ آن هم به زور.دیگه این چند ماهِ اخر،  نهایت این پروسه درمانی است.امیدوارم از پسش بر بیام.کلی جنگ تو راه دارم و این جنگ ها یه تنِ پر قدرت و یک روان با انرژی میخواد.


+ مسیح جون سلاااام.امروز پنج شنبه است از شانس بدِ من. تو که دستت تو کارِ خیرِ ببین میتونی منو مثل مائده یا شاپرک ببری کانادایی جایی !دور هم حال کنیم دیگه ((: 



آره دیگه.آدم بَدِ داره میره (: 

این حذف بنا بر دلایلی که از روز اول با من و آرنور همراه بوده هست.نه صرفا هیچ اتفاق اخیری.اگه بخوام دلیل حذف وبلاگ آرنور رو بنویسم؛  هم طولانی میشه و هم جریان ساز.فقط می تونم بگم که مایل نبودم حذف کنم و دوست داشتم بیشتر می نوشتم.اما انقدر معرفت دارم که خدافظی کنم و فرصت خدافظی بدم. از اون مهم تر ، من هرچند کم اما یک عده مخاطب و دوست از اینجا دارم که مدتی خوب و بد من رو تحمل کردند.پس اول از همه قدر دانم. این هم یک دورهمی با ارزش برام بود و کلی خاطره برام باقی میذاره و مسلما از یاد نمی برم که هم خندیدیم با هم و هم غمگین شدیم و هم از یک دیگه یادگرفتیم .در عین حال حس میکنم جریان دوستی ها میتونه ادامه دار باشه.

پس حالا از آن جا که حذف وبلاگم کاملا قطعی ست ؛ اگر کسی دوست داشت می تواند در این مدت که وبلاگ باز است ؛ حرفی و سخنی و یا حتی شعر و یا جمله ای را زیر این پست تقدیم من کند.


*با توجه به تجربه وبلاگ قبلیم :  اگه بی خداحافظی بری که میگن فلان.اگه پست خداحافظی هم بذاری میگن ؛ ناز کشیدن می خواد ! نه . صرفا این پست بر مبنای ادای احترام بوده و حذف قطعی ست.


** نظرات بدون تایید نمایش داده می شوند.



آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها